قسمت نوزدهم داستان پستچی
زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون! ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا با هم وضو گرفته بودیم. شیر آب، همان بود. چقدر طول می کشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریاد کند؟
تپه های گیشا، آن زمان به یک بیمارستان می رسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه می کردند. بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آید و می رود!
صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود. کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند. همه از عمق فاجعه خبر داشتیم. پس علی رفت! پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟
صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده می شد: پس اگه صدا تو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها! نه تماس، نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا. هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم! فراموشش کن دختر. برای ابد!
- حاجی تو حالا عاشق شده ای؟ تاحالا نگاه یکنفر دنیا را برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی! تو نمی دانی وقتی نفست از سینه بیرون نمی اید یعنی چه؟
همان جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یکروز همه چیز را بنویسم. خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی. که کمی در بغلت آرامش کنی؟
دادم را که سر تپه ها کشیدم به خانه برگشتم. پدر می دانست. در سکوت، مرا مثل کودکی ام در آغوش گرفت. در بغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل، کتابها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم. به پدرگفتم بسوزانشان. پدر در حیاط، همه را آتش زد.
شعله ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم. دو هفته ای مریض بودم. بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم. انگار می خواستم انتقام دل شکسته ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم.
هر شب یک قصه! دویدن و دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره بود! دیگر رنگ آفتاب هم چرکین بود. طلایی نبود. می خواستم فراموش کنم. ولی مگر می شود؟
هر شب تا صبح صدای علی در خوابم بود. هر چی تو بگی خانمم! اما حرف دلت باشه.
مگه می شه آدمی که داره با یه کماندوی صرب ازدواج می کنه، هنوز اینجور عاشقانه بهم بگه خانمم؟
چرا در کاست، حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود.
باید مادرش را می دیدم. با خشونت در را باز کرد. چهره اش بیمار به نظر می رسید.
گفت: کارتو کردی نه! اگه اونشب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی اومد. من فقط می خواستم بره سربازی. حالا همه عمر سربازه!
حرفشو نفهمیدم.
گفت: دیگه نه مال منه، نه مال تو. چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟ یه تک تیرانداز عالی! برو. نبینمت!
و رفتم. سه سال گذشت. تا یکروز...
چیستا یثربی
اول بگم : چه قالب قشنگی!
و حالا برم پستو بخونم :دی