رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت نوزدهم داستان پستچی

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۲ ب.ظ

زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون! ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا با هم وضو گرفته بودیم. شیر آب، همان بود. چقدر طول می کشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریاد کند؟
تپه های گیشا، آن زمان به یک بیمارستان می رسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه می کردند. بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آید و می رود!

صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود. کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند. همه از عمق فاجعه خبر داشتیم. پس علی رفت! پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟

صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده می شد: پس اگه صدا تو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها! نه تماس، نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا. هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم! فراموشش کن دختر. برای ابد!
- حاجی تو حالا عاشق شده ای؟ تاحالا نگاه یکنفر دنیا را برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی! تو نمی دانی وقتی نفست از سینه بیرون نمی اید یعنی چه؟

همان جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یکروز همه چیز را بنویسم. خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی. که کمی در بغلت آرامش کنی؟

دادم را که سر تپه ها کشیدم به خانه برگشتم. پدر می دانست. در سکوت، مرا مثل کودکی ام در آغوش گرفت. در بغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل، کتابها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم. به پدرگفتم بسوزانشان. پدر در حیاط، همه را آتش زد.
شعله ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم. دو هفته ای مریض بودم. بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم. انگار می خواستم انتقام دل شکسته ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم.

هر شب یک قصه! دویدن و دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره بود! دیگر رنگ آفتاب هم چرکین بود. طلایی نبود. می خواستم فراموش کنم. ولی مگر می شود؟
هر شب تا صبح صدای علی در خوابم بود. هر چی تو بگی خانمم! اما حرف دلت باشه.
مگه می شه آدمی که داره با یه کماندوی صرب ازدواج می کنه، هنوز اینجور عاشقانه بهم بگه خانمم؟
چرا در کاست، حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود.

باید مادرش را می دیدم. با خشونت در را باز کرد. چهره اش بیمار به نظر می رسید.
گفت: کارتو کردی نه! اگه اونشب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی اومد. من فقط می خواستم بره سربازی. حالا همه عمر سربازه!
حرفشو نفهمیدم.
گفت: دیگه نه مال منه، نه مال تو. چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟ یه تک تیرانداز عالی! برو. نبینمت!
و رفتم. سه سال گذشت. تا یکروز...

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۶)

  • آرتـــمیس -
  • اول بگم : چه قالب قشنگی!

    و حالا برم پستو بخونم :دی 

    پاسخ:
    چشمات قشنگ میبینه جانم :)
    :))
  • Sepideh Adliepour
  • منم نمیدونم

    توچی؟

    پاسخ:
    من میدونم :)
    ولی خدا رو شکر که نمیدونی :))
    خواستم بگم کاشکی هم ندونی تا آخر، بعد دیدم من حق ندارم دعایی در حق کسی بکنم که مطمئن نیستم دوست داره یا نداره آخه گاهی آدم از این حد از رنج هم اوج لذت رو میبره :))
  • Sepideh Adliepour
  • شاید اگه کمی بیشتر میدونستم عشق چیه

    جوابش برام ساده تر می شد...

     

     

    پاسخ:
    نه نمیشد :))
    تردید ندارم :)
    منظور درستی که میخواستم برسونم اینه که اون کمی بیشتر رو من میدونم، ولی بازم جوابش سخته برام :)
  • Sepideh Adliepour
  • اگه بگم به اندازه طاقتش

    باز هم درست نیست

    چیزی فرا تر از طاقت رو می طلبه

    بخاطر همین توهم نابودی رو به وجود میاره ( شاید هم واقعیتی انتزاعی باشه:)

     

    میتونم بگم اصلا کسی که عاشق میشه

    بغل خدا هم نمیتونه آرومش کنه :)

    مطمئنم که نمیتونه!

    پاسخ:
    درسته از نظرم :)
    نمیدونم، شاید...

    بعضی وقتا لمس میشه اما، اینکه بگیم هیچوقت توهم بیشتره شاید و دیگه اینکه خالق عشقه ها :)
  • Sepideh Adliepour
  • پس چرا من فکر می کنم وقتی اونی که باید باشه نیست

    هیچ فرقی نمیکنه چقدر آدم دیگه کنارمون باشه؟

    آرامشمونو پیوند می زنیم به کسی یا چیزی و در عدم حضورش هیچ چیز و هیچ کسی نمیتونه آراممون کنه!

    شاید تنها لطفی که خدا توی این نقطه بتونه به آدم بکنه شکستن فاصله است(:

     

    پاسخ:
    ولی به نظر من فرق میکنه، یکم، یکم راحت ترش میکنه
    چون خیلی سخته اینطور فکر میکنی عزیز
    تنها لطف نیست، بزرگترین لطفه اون
    لطف های کوچیک و بزرگ دیگه هم هست که به یه اشاره ی ما بنده، اینکه بخوایم ازش عزیز دل :)
  • Sepideh Adliepour
  • ولی خب خوب خوب نمیشه

    اون آرامشی که باید باشه نیست هنوز شاید برای چند ثانیه  یا چند دقیقه فراموش می کنیم که آرامش نداریم

    پاسخ:
    من فقط میگم هر چند واقعاً سنگین میکنه روح آدم رو و آرامشی که یاد داشتیم رو بهمون برنمی گردونه ولی خدا هست که یه کاری کنه بهتر بشه (:
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی