رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت شانزدهم داستان پستچی

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۶ ب.ظ

وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد. چشمانش قرمز بود. یعنی گریه کرده بود؟ من نمی خواستم خطبه ی عقد من، زیر نم نم باران اشک پدر خوانده شود. چه چیزی عذابش می داد که به من نمی گفت؟
مگر دیشب نگفت، دلم می خواهد تو خوشبخت باشی! علی خوشبختی من بود. هر حس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه می شد. پس چرا اشک، پدرجان؟
چیزی نگفتم. دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود. پدرم گفت می رود از خیابان چند نفر را پیدا کند. با پول کمی می آمدند.

مرد به شناسنامه من خیره شد. نمی توانست اسمم را بخواند!
دوشیزه.. چیتا!
گفتم: چیستا یثربی.
علی لبخند زد و دستم را گرفت. بعد پاکت مدارک علی را باز کرد. کارت پایان خدمت، گواهی رانندگی. اما شناسنامه نبود!
چند بار پاکت را زیر و رو کرد؛ شناسنامت کجاست حاج علی؟
علی گفت: تو پاکت بود!
دلم مثل شیر جوشیده از لب ظرف روی شعله اجاق می ریخت. حال علی هم از من بهتر نبود. علی پاکت را گرفت. شناسنامه ای داخل آن نبود.
زیر لب گفت: حاجی..لعنت! و دندانهایش را به هم فشار داد. گفت: من اینجا یه ساعت دیر رسیدم چون مدارک من، پیش حاجی امانت بود. حاضر نمیشد بده. می گفت ماموریتتو نصفه ول کردی. بهش قول دادم برگردم تا پاکتو بهم داد. انقدر عجله داشتم دیگه توشو نگاه نکردم. شناسنامه رو برداشته.
دفتر دار سرش را خاراند و گفت: پس عقد؟
علی گفت: نمیشه اسم منو وارد شناسنامه ایشون کنید تا من شناسنامه مو بیارم؟
- نه علی جان نمیشه. قانونه. خودت که میدونی.
گفت: یه زنگ بزنم.

صدای قلبش را کنارم می شنیدم. مثل قلب گنجشکی که ترسیده باشد. قهرمان من، که از ترسناکترین خاکریزها و تونلهای دنیا راحت می گذشت، به خاطر من، ترسیده بود. کاش می شد آرامش کنم. اما حال خودم هم بهتر از او نبود.
زنگ زد: الوحاجی. واسه چی شناسنامه را برداشتی؟ داشتیم؟ من که گفتم برمی گردم؟ دختر مردم اینجا وایساده. حالا وقت گرو، گرو کشیه؟ پس وایسا ببین چیکار میکنم حاجی! دارم میام اونجا. شناسنامه رو ندی قسم به روح محسن...

نشستم. پدرم با چند مرد وارد شد. همه شان در سرمای بیرون یخ زده بودند. یکراست به سمت بخاری رفتند.
گفتم: پدر جان، بگو برن. حاجی شناسنامه علی رو نداده!
پدر یک لحظه چشمانش را بست. نمیدانم دعایش مستجاب شده بود، یا نگران من شد.
علی گوشی تلفن را کوبید. جلوی پدرم زانو زد: آقا حلالم کن. ببخش به بزرگی جدت. من نمی دونستم. پاکتو که گرفتم، تندی اومدم. نذاشته بی معرفت! گرو برداشته. ازش می گیرم. سرباز فراری که نیستم! داوطلبانه رفتم، خودمم برمی گردم، کارو تموم می کنم. شما حلالم کن آقا سید. ازمن به دل نگیر تو رو جدت...
پدرم از روی زمین بلندش کرد. لیوان آبی دستش داد، گفت:نفس عمیق بکش!

چیستا یثربی

 

پی نوشت:

از اون آهنگ های پر از حس خوب :)

لبخند پایانی_احسان خواجه امیری

 

دریافت

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۲)

  • نغمه ی پاییز
  • زود زود بنویسین تا ادامشو بفهمیم ...کنجکاوم🌱

    پاسخ:
    باشه :)
  • یاسمن گلی:)
  • عالی ❤️

    پاسخ:
    🥰💛
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی