رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت پانزدهم داستان پستچی

دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۱۴ ب.ظ

منتظر تماسم باش!
بیشتر از این نمی توانست حرف بزند یا شاید نمی خواست! همان اندازه هم که حرف زده بود، یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود. شاید مثل من، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت!
منتظر تماسش بودم. اما تا کی؟ بوسنی هنوز جنگی نبود که بتوانم اخبار را دنبال کنم. همه چیز مخفی بود. وقتی عشق زندگیت، باد می شود، طوفان می شود، رگبار می شود و بر سرنوشتت می بارد، دیگر انتظار همه چیز را داری، مگر نیامدنش را.

تا روزیکه همکارش در خانه ما را زد. در پادگان دیده بودمش. مودبانه سلام داد و سریع یک کاغذ مچاله در دستم گذاشت و رفت.
روی آن نوشته بود: فردا. دو بعدازظهر. دفترخانه ونک.
آدرس و تلفن را هم نوشته بود. دفتر آشنایش بود.
-فقط پدرت. چند دست لباس و شناسنامه! فردا خاتون!

شنیده بودم که بسیاری از زنان شاعر در جوانی عاشق شده اند. اما هیچکدام اینطور پنهانی ازدواج کرده اند؟
زمستان سختی بود. پدر داشت برفها را از ماشین کنار می زد. چند ماه دیگر بیست سالم می شد. حس کردم همه عمرم را منتظر زمستان بیست سالگی ام بوده ام.

پدر نگاه سریعی به نامه انداخت وگفت: همین؟
گفتم: این چند خط، سند خوشبختیه منه پدر. با من میای نه؟
جواب نداد. تندتر برفها را از روی ماشین کنار زد.
گفتم: بعدش ننوشته کجا می ریم. ولی اینجا نمی تونیم بمونیم. پیداش میکنن. شاید بریم یه جای دور.
گلوله ی برف از روی ماشین به سمت من پرت کرد و گفت: به خاطر عشق، با مادرت عروسی کردم. ببین چی شد؟
گفتم: می شناسمش پدر!
گفت: دختر بیچاره!
اولین بار بود انقدر غمگین می دیدمش. انگار علی و عشق او را، متعلق به گذشته می دانست. تاصبح با هم حرف زدیم، تا قانع شد بیاید.

دو بعداز ظهر با ساک کوچکی در دستم، داخل دفترخانه بودیم. سه شد نیامد!
دفترخانه گفت: علی را می شناسد. بد قول نیست. اما کم کم، باید ببندد.
-نه آقا. خواهش می کنم.
تلفنش زنگ زد. -الو؟ الو! الان میاد!

چند لحظه بعد؛ علی، رنگ پریده... دم در بود. در این دو سال مردی شده بود! سرم گیج رفت. علی من بود! خواستم دستش را بگیرم. چشمهایش آتش بود. اما دستش سرد. ترسیدم!
-چی شده؟
-صوفیا نتونست فرار کنه. پشت من بود، روی پل! می دونی شکنجه ش میدن؟ به حد مرگ! من نخواستم زنم شه، چون عاشق توام چیستا. اما اگه تو جای من بودی میذاشتی اون دختر، زیر دست و پای صربا کشته شه؟ دیر فهمیدم که گرفتنش. خودمو نمی بخشم!
گفتم: عقدم کن. بعد با هم می ریم دنبالش. دیگه ولت نمی کنم.
علی گفت: می کشنش!
گفتم: عقدم کن وگرنه دیگه پیدات نمی کنم. صوفیا رو شاید ببینی. منو نه!
علی گفت: ماه پیشونی من شده یه گوله آتیش! لپم را نیشگون گرفت. مخلصیم خانمم، تا آخرش!
گفتم: بهم بگو عزیزم!... چرا نمیگی؟
گفت: عزیزم! بریم بالا زن و شوهر شیم...

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۳)

  • Sepideh Adliepour
  • خدا نسل این عشقا منقرض نکنه ما هم به دیدنشون مستفیض بشیم

    پاسخ:
    😊
    ان شاء الله

    عشق زیباترین و مقدس ترین حس و احساس

    پاسخ:
    همینطوره :))

    ان شاءالله توی یه فرصت مناسب قسمتهای  قبل  رو بخونم:)

    پاسخ:
    امیدوارم بخونی و خوشت بیاد :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی