رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

ایمیل هایم را باز کردم، خالی بود از عطرش، خودم نامه هایش را پاک کرده بودم، به خاطر خودم، و احترامی که برای خودم داشتم، آخر هنوز نیمچه غروری درونم نفس می کشید.

شروع کردم به نوشتن برایش:

سلام

برای مدت ها از دور دورت می گشتم...می خواهی بدانی چطور؟

کاری ندارد، می توانی از آخرین بازدید هایت بپرسی، حتماً می گوید که عاشق دیوانه ات دقیقه به دقیقه به من سر زده.

در روز ۱۵ ۱۶ بار...دلیلی برایش نداشتم، سوالی دارم که از تو نمی توانم بپرسم اما از خودم چرا: چرا عاشق برای کارهایش دنبال دلیل نمی گردد؟

  • Fatemeh Karimi

عطرت پیچیده بود در مشامم...نمی دانم برای تافت موهای همیشه مرتبت بود یا ادکلن عجیبت

می شود ادلکن یا تافتی پیدا شود که بویش به خوبی بوی تو باشد؟!...

صدایت نزدم اما مرا شنیدی، عجیب نیست؟ اینکه گاه به دلم گوش میدهی را میگویم.

من نماز خواندت را می دیدم، در دل تحسینت می کردم و تو لبخند میزدی.

از مدتها پیش خود را برای روز خداحافظی آماده کرده بودم اما اعتراف می کنم که هنوز آماده نبودم...

همه ی فامیل دور هم جمع شده بودیم برای رفتنت، می گفتد و می خندیدند، تو هم گاهی با آنان همراه میشدی، صدای خنده هایت هنوز هم می پیچید در گوشم.

بد دردی است، اینکه رفتی اما نرفتی را می گویم...

هنگام شام خوردن را یادت می آید؟ من غصه می خوردم و تو از غذاهای لذیذ عمه مهریت،

مادرم برای شب رفتنت تدارک ها دیده بود، من اما فقط تو را از آن شب به یاد دارم، شاید هم توی خودم را به خاطر دارم که به زودی قرار بود در نیم روزی در سویس توی الهام شود، دختری که به راستی خوشبخت ترین بود.

بعد از شام کمکم کردی سفره را جمع کنم، تا به حال گفته بودم خیلی خواستنی هستی؟

یاد دارم برف می خورد لب پنجره و ناامید از مهمان نوازی ما روبرمی گرداند، بیچاره برف، حکایت او هم مثل دل من بود، با اینکه نمی خواستنش ولی باز هم به باریدن ادامه میداد...

هیچ میدانی چرا برف در شب زیباتر است؟

  • Fatemeh Karimi

نزدیک ورودی ایستادم و چشم دوختم به آفتاب، گرمایش جانکاه بود، انگار سایه‌ها از ترس شلاق نگاهش پنهان شده بودند، شاید هم سر بازی برداشته بودند با من، اما ای کاش میدانستند از بچگی از قایم موشک گریزان بودم.

گیر آوردن سایه در آن فصل سال و آن وقت ظهر از یافتن سوزنی در انبارکاه مشکل تر بود، پوفی کردم و نگاه دوختم به ساعت گنده‌ی روی دستم، همه همین را در موردش می‌گفتند، ۱۲:۳۷ دقیقه بود.

برای اینکه حوصله‌ام کمی سر جایش بیاید و تلافی کرده باشم عصبانیت سر نمره امتحانم را، یک بازی راه انداختم با خودم، و لبخندزنان مخاطب قرار دادم کودک درونم را: از این یکی بدت نمی‌آید، اگر سعید تا ۱۲:۵۰ دقیقه سر رسد یعنی خواهرش را خیلی دوست دارد.

نگاهم افتاد به ورودی دانشگاه، میدانستم رفته، کلاس ۱۲:۱۰ دقیقه تمام شده بود و او به احتمال ۹۰ درصد نبود ولی باز هم نتوانستم شیطنت درونم را راضی کنم بیخیالش شود، پس گفتم:اصلاً هر کس تا ۱۲:۵۰ دقیقه از دانشگاه خارج شود و مرا بشناسد، یعنی دوستم دارد.

خنده‌ام گرفت، اگر استاد بیرون می‌آمد شدت خنده‌ام بیشتر هم میشد، میدانم کاظمی حتی از من ذره ای خوشش نمی‌آید، هم به خاطر اخلاق نه چندان دلپذیرش و هم به خاطر خودم، آخر بدجور این واحد را می‌گذراندم، البته اگر می‌توانستم پاسش کنم.

  • Fatemeh Karimi

عادت داشت روی صندلی خودش بشیند، صندلی‌ای که میزش کمی بلندتر از صندلی‌های دیگر کلاس بود. شاید به خاطر اینکه زمانی که از درس خسته میشد، سرش را تکیه دهد به میز، شاید هم دلیل دیگری داشت که خودش می‌دانست.

اگر بگوییم برای هر کاری که میکرد و هر چه میگفت، دلیلی داشت، دروغ نگفته‌ام. نه دیر حاضر میشد و نه زود، برخلاف من همیشه سر موقع می‌آمد. محبوب معلم بود. یکبار آقای حسینی به او گفت:پسر جان، تو برای من همیشه بیستی.

می‌دانستم خیلی ها حسادت کرده‌اند اما من فقط لبخند زدم و در دل گفتم:برای من هم.

در روستایمان، دو کلاس داشتیم، یکی برای ابتدایی‌ها و دیگری برای ما، راهنمایی‌ها. کلاس دبیرستانی‌ها در روستای کناری بود و معلمشان، مردی مسن‌تر از آقای حسینی. از برادرم شنیده بودم که دو کلاس بزرگتر از مال ما دارند یکی برای دخترها و دیگری برای پسرها. به همین دلیل هم دبیرستان را دوست ندارم.

آن هفته را بخوبی بیاد دارم، صندلی‌اش گم شده بود، احتمال میداد که یکی از ابتدایی‌ها پنهانی آن را برداشته و صندلی کوچک خود را برای او گذاشته. بهش گفتم:پس چرا نمیری دنبالش؟

خندید:بذار بچه دلش خوش باشد، من میتوانم با همین هم سر کنم.

  • Fatemeh Karimi