رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

رییس کل، سر علی را بوسید و گفت: به دکتر بگید بیاد. چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟
بعد محکم به پشت علی زد و گفت: هنوزم، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟ پاشو بریم تو اتاقم.
یکی از برادرها گفت: پس پرونده؟
رییس لحظه ای ایستاد. خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که می توانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند. نگاهش مثل مین، همه را سر جایشان میخکوب کرد.
گفت: هیچ میدونین کیو گرفتین؟ پس لال شین. پرونده مختومه! حاج خانمم بفرستین بره.

نمی دانم چرا از این جمله، دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد. زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه می روند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد می شوند و خون، خون انار دلم، روی خاک می پاشد. خاکی که دوستش داشتم. چه حسی بود نمی دانم!
رییس کل بی‌تفاوت رد شد. ولی علی وقتی داشت از اتاق می رفت، از روی شانه نگاهم کرد، انگار می گفت: ولت نمی کنم توی تنور. ماه پیشونی دودی! نترس!
در اتاق که بسته شد. انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد. در ماشین پدر، فقط سکوت. هیچ چیز نپرسید. فقط گفت: مادرت خوب بود؟
گفتم: نه.
گفت: خب چیستا، به قول خودت، یکی بود، یکی نبود. تموم شد!
گفتم: نه پدر! یکی بود. یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!

  • Fatemeh Karimi

وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه، کوتاه می شود و گاهی قدر ابدیت کش می آید.

این که چرا عاشق شده اید؟ اینکه چرا انقدر زود، عاشق شده اید! شبیه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند. سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.

کم کم داشتم شک می کردم که تصمیمم درباره ی گشت درست بوده! همیشه سر آن پیچ، ماشین گشت را دیده بودم و می دانستم که اگر صدای بلند و یا مشکوکی بشنوند، خودشان را می رسانند. اما ما آن شب دو بچه ی معصوم بودیم که فقط به خاطر تصمیم عاشقانه من، پایمان به آن مکان رسیده بود. فقط می خواستیم ازدواج کنیم. همین!

نمی خواهم نگاه علی را در آن لحظات به یاد بیاورم. حس میکنم گناهکارم. چیزهایی که شنید، خارج ازحد توانش بود. به پدرم هم زنگ زده بودند.
علی گفت کسی را ندارد و خودش مسولیت را می پذیرد. نمی خواستم قبل از اینکه پدرم برسد، اتفاق بدی بیفتد! اصلا نمی خواستم اتفاقی بیفتد. فقط یک اتفاق باید می افتاد! به حکم دادگاه انقلاب، باید ما را به عقد هم در می آوردند! ولی مثل اینکه اصلا یادشان نبود باید چنین کاری کنند. چون فقط سوال و سوال!

  • Fatemeh Karimi

عاشق شدن، سخت است. عاشق ماندن، سخت تر. آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر، طول می کشد که از یاد ببرد. به خصوص عشق اول را.

روی موتورنشسته بودم، ساعت دو نیمه شب بود. از امامزاده برمی گشتیم.
ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمی توان به تقدیر و سرنوشت سپرد. باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود. ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود حل نمی شود!
مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح می داد. مادر من، حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر می کرد خیال پردازی های دختر شاعر مسلکش است! اگر می دانست جدی است، واویلا! می شناختمش!

گفتم: علی،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد!
علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"
گفتم: دو تا از همکلاسی های منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید، دیگه دشمنی ها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.
برای اولین بار بود که زیر نور ماه، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید. به قول آن شاعر، ماه اگر می خندید، شکل تو می شد! اول لبخند و بعد با صدای بلند. مثل صدای جویدن آبنبات در دهان!

  • Fatemeh Karimi

چراغهای امامزاده، از دور در تاریکی؛ مثل چراغ خانه ای بود که تو را می خواهد. گرم، روشن و منتظر.
سرم را به ضریح چسباندم. سلام آقا. دوسش دارم از بین این همه آدم، فقط اون! شاید بچه گیام فقط برای ظاهرش بود، اما روزی که به خاطر من، دعوا کرد، دیدم جوونمرده. مثل قهرمونای قصه....
وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد، دیدم مهربونه. همدرده و پاک...
مگه آدم چند بار می تونه دلشو هدیه بده؟ 
من هیچوقت روم نشده از خدا چیزی بخوام. اما این بار می خوام! عمر در برابر عمر! از من نگیرش خدا! چیزی ندارم بت بدم، جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی... 

  • Fatemeh Karimi

میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟

مثل یک شعر بود. تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم، در برابر آن هیچ بود. از صبح تا شب، دانشگاه، خیابان و خانه، این جمله را تکرار می کردم و فقط نمی دانم چرا به خط دوم آن که می رسیدم، دلم فشرده می شد."حالا چیکار کنیم؟"
خب، هر کاری که همه عاشقان می کنند. باید سعی کنیم به هم برسیم. چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان می شد پا برهنه دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم.
بعد از روز گورستان تا چند روزی ندیدمش. پاییز عاشقی بود. باد بی انصاف، با عطر موهای علی از خواب بیدارم می کرد. اسم بقال محله، علی بود. اسم میوه فروش و حتی حراست مجله، علی! جهان هم با من، شوخی اش گرفته بود.

چقدر در روز باید علی علی می کردم و خود علی نبود! چند بار خواستم به بهانه ای به اداره پست بروم. دیدم جلوی همکارانش نمی شود. یک علی که می گفتی، همه ی مردان خیابان برمی گشتند.
خدایا این همه علی در یک شهر! مگر یک زن چقدر می تواند یا علی بگوید و هیچکس جوابش را ندهد!

  • Fatemeh Karimi

آن روز، بهشت زهرا؛ واقعا بهشت بود. علی کمی آن طرفتر و من کمی با فاصله از او. فکر می کردم چند هزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است. آیا دوست داشتن، همیشه دلیل می خواهد؟
قاصدکی روی شالم نشست، به فال نیک گرفتم. علی ساکت بود. حتما داشت فکر می کرد چطور موضوع را مطرح کند.
به مزاری رسیدیم. علی نشست. من هم بی اختیار نشستم.
گفت: رفیقم محسنه! تنها دوستم.
شروع کرد به فاتحه خواندن. فاتحه خواندنش مثل درد دل با خدا بود. یک نجوای عاشقانه.
گفتم:خدا رحمتش کند.
گفت :بهترین دوستم بود. وقتی از پستخونه بیرونم کردن، با هم رفتیم جبهه. تو ماشین داشتیم تدارکات می بردیم که من ماجرای تو و اون کتک کاری رو براش تعریف کردم. داشت می خندید که خمپاره زدن.

سکوت کرد. انگار تمام ریشه های درختان قبرستان، دلش را چنگ می زد.
گفتم: مجبور نیستی بگی!
گفت: آوردمت اینجا که بگم. ماشین چپ کرد. آتیش گرفته بود. من پام گیر کرده بود. ازچند جا شکست تا خودمو آزاد کردم. اما محسن، خوب نبود. فرمون تو شکمش رفته بود. خونریزی داشت. گفت: تو برو! الان منفجر میشه. گفتم: تنهات نمی ذارم. گفت:اگه رفیق منی برو ! جای منم عاشقی کن. جای هر دوتامون زنده باش. برو ! میون اشک و دود، محسن و ماشین به آسمون رفتن. جلوی چشم من!

سکوت کرد.
گفتم:پات؟
گفت: دو بارعمل کردم. میگن خوب میشه، ولی خب، یه چیزی سرجاش نیست. من دیگه اون آدم قبلی نمی شم. اونجا بودم. شاید می تونستم کمکی کنم، ولی به حرفش گوش دادم. شاید ترسیدم. گذاشتم بره! از این به بعد دیگه نمیذارم کسی به این آسونی بره!

داشت می لرزید، دلم می خواست کمی به او نزدیکتر بنشینم. گفتم: اون می خواست تو زندگی کنی! جای هر دوتون.
برای اولین بار در چشمهایم خیره شد. حالا تمام زنبورها همزمان نیشم می زدند.
گفت:چرا دوستم داری؟

  • Fatemeh Karimi

آخرین قطره ی آب قند را که داخل دهانم ریختند، تازه یادم آمد کجا هستم. روی نیمکتهای اداره پست، مرا خوابانده بودند و خانمی با قاشق چایخوری، قطره قطره آب قند در دهانم می ریخت،
پیرمرد عینکی مدام می گفت: چیتا خانم صدای منو می شنوی؟ خوبی؟ چت شد یه دفعه؟
سرم را بلند کردم. اتاق دور سرم می چرخید. اما اثری از پیک الهی نبود! نکند همه را خواب دیده بودم! چطور باید از آنها می پرسیدم؟ خدا به دادم رسید.
پیرمرد گفت: حاج علی رفته موتورشو بیاره برسونتت خونه. از بس شما جوونا از خودتون کار می کشید!
موتور؟ علی؟ یعنی من، سوار موتور علی؟ مگر می شد!؟

خودش رسید. گفت: خدا رو شکر، بریم؟
گفتم: من تا حالا موتور سوار نشدم، راستش می ترسم.
گفت: کیفتونو بدین من.
کیف که چه عرض کنم! ساک بزرگی بود قد قبر بچه! بند بلند کیف را انداخت دور گردنش. سوار موتور شد و گفت: کیف بین ماست. محکم نگهش داری، نمی افتی! .. و تا من بخواهم بفهمم چه شده، با پیک آسمانی در آسمان بودیم! 

  • Fatemeh Karimi

آن روزها، همه چیز، طلایی بود. برگ درختان پاییز، آسمان، رنگ موی تمام مردان خیابان، حتی صدای آژیر قرمز!
جنگ شدیدتر شده بود و محله ی ما، گیشا، هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود. اما دل من، حتی در تاریکی بمباران، همه چیز را طلایی می دید.
چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی موطلایی را گرفتم که نامش را هم نمی دانستم.
فوری می گفتند: امرتان؟
می گفتم: با خودشان کار دارم.
با اخم دفاترشان را نگاه می کردند و می گفتند: نمی شناسیم. بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم! دختر جان. چرا نمی روی سراغ درس و زندگیت؟!

زندگی؟! زندگی من، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه می گرفتم، پسرانی رنگ پریده با چشمان معصوم و دهانی خونین. دیگر می دانستم که دنیا جای کوچکی است. مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن، هرگز همدیگر را پیدا نمی کنند.
دلم تنگ بود. فقط برای یک بار دیدنش، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید روی موهایش. حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا، ممکن نیست. هر چه را گم کنی، برای همیشه گم کرده ای!

هجده ساله بودم.خبرنگار، منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی.
قرار بود برای جشنواره ی تاتر دفاع مقدس، از طرف مجله، به یزد بروم. گفتند بلیتها را پست می کنند. بلیت من نیامد!
سردبیرم گفت: برو اداره ی پست مرکز. شاید آنجا مانده.
اداره ی پست مرکز، شلوغ بود. مثل صف کوپن! انگار همه، چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان، نامه ای پست کنند! این همه عاشق در یک اداره!
چرا یادم نمی رفت؟ خدایا هجده سالم بود! باید یادم می رفت. 

  • Fatemeh Karimi

چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت، قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود.

نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ می زند! پله ها را پرواز می کردم و برای اینکه مادرم شک نکند، می گفتم برای یک مجله می نویسم و آنها هم پاسخم را می دهند.

حس می کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش می گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی زد. فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تکرار می کردم و لبخند می زدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود. چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ 

  • Fatemeh Karimi

 

 

یادت میاید آن سالها را، این آهنگ را چه؟
نگو به یاد نداری که خنده ام می گیرد، از هر دو ضبط ماشین ها، سه ضبطشان این آهنگ را پخش می کردند.
با پدرم آمدم به محل کارمان، یک ساختمان اداریِ پانزده طبقه. می دانم، یادت افتاد که کلی مایه ی فخرمان بود، حق هم داشتیم، چندسال پیش پانزده طبقه برای خودش یک آسمان خراش به حساب می آمد.
فراموش که نکرده ای؟ آن روز را می گویم دیگر.
در ماشین پدرم این آهنگ پخش می شد و در دل من این دعا تکرار: کاش امروز ببینمش، اصلاً کاش همین جا ببینمش، جلوی در، وقتی می رود داخل و قدم هایش به زمین هم احساس غرور می دهند.
رو به روی ساختمان که بودیم، از آن طرف خیابان دیدمت. از جلوی ما رد شدی و رفتی.
خدایا شکرت. انقدر هول و ذوق زده بودم که فراموش کردم خداحافظی کنم، در را باز کردم و خودم را انداختم بیرون.
جلوی در به هم رسیدیم، ایستادم و سلام کردم، تو نیز.
لبخند زدی:برو
دلم خندید و درونم فرو ریخت.
آخرین و اولین بار بود که آنجا دیدمت.
هنوز هم این آهنگ را گوش می دهم.
همیشه ی خدا هم نفیسه می گوید: آبجی جون این آهنگ ها دیگه قدیمی شده، بذار برات چند تا آلبوم خوب بریزم
و هر بار هم من می گویم: آهنگی که خاطره ای پشتش باشه هیچوقت قدیمی نمیشه
او هم هر بار اصرار می کند که: تعریف کن دیگه...تو در مورد کی حرف می زنی؟
نگاهم دوباره می افتد به تو، قاب عکسی که نفیسه را پر از سوال می کند و مرا پر از عشق.

  • Fatemeh Karimi