رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قد بلند مو طلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا می ماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم.
حسی در درونم می گفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری می گفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟
حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت می کند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم!

علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟

  • Fatemeh Karimi

چقدر خوب شد که دیدمت...ریحانه بهانه بود. یک هفته دل دل می کردم که چطور حالت را بپرسم...
بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم باید مدتی تنهایت می گذاشتم. اما هر لحظه، دلم با تو بود. هر لحظه تجسمت میکردم. مثل آن سه سالی که تو در بوسنی بودی و نمی توانستی از وسط خون و آتش برگردی و مرا ببینی. مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت ، آهسته جلویت میمرد و نمی توانستی با من حرفی از امیدواری بزنی... پس درسکوت دنبالم میکردی... حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت میکردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم... چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم...مثل دو بچه دبستانی.....بی خبر از آینده....

  • Fatemeh Karimi

ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان می ریخت. چای با اشک ریحانه!
گفت: علی با شما تماسی نداشته؟
گفتم: نه. نمی خواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم.
گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بد اخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار می خوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا میپزم نمیخوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود میخوابه. اصلا منو نمی بینه!
گفتم: حرفتون شده؟
گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان می کند.
گفتم: به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده.
علی جواب داد. عصبانی بود: - هیچ معلومه تو کجایی؟
- سر کار. چطور؟ نخواستم یه مدت..
گفت: این عقد پیشنهاد تو بود!
گفتم: به خاطر مادرت بود علی. تو هم قبول کردی! آرزوش بود. دیدی که به صیغه راضی نشد. گفت باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه. حالا مگه چی شده؟ ریحانه اومده بود اینجا.
علی گفت: برای چی؟
- میگه محلش نمیذاری.
علی گفت: همون پارک قدیمی باید ببینمت. یه ساعت دیگه!

ترسیدم. در صدایش آژیر قرمز می شنیدم. مثل قبل از بمباران. زودتر از من رسیده بود. خدایا بعد از این همه سال از دور که می دیدمش، قلبم مثل یک بچه بی تابی میکرد. علی همیشگی نبود.

  • Fatemeh Karimi

مادر علی، نزدیک سحر رفت. در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش. هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم. دیدن چهره آرام آن زن، به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.
مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت. علی گریه نمیکرد. فقط به زمین خیره بود. می دانستم چه جنگی در درونش است. جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام از آرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود. عاشق مادر، اما همیشه دور از او.

  • Fatemeh Karimi

دلم می‌خواست ریحانه را در آغوش بگیرم. به نظرم او هم طفلکی بود!

علی آمد. - دکتر میگه مامان تا صبح نمی‌مونه.
به دیوار تکیه داد. حس کردم در حال افتادن است. خواستم دستش را بگیرم که نیفتد. ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.
گفت: علی آقا خودت می‌دونی مادرت عاشقته. حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو! بذار دستش تو دستت باشه و بره.
علی با درماندگی به من نگاه کرد. تا حالا چنین یأسی را در نگاهش ندیده بودم. فکری به ذهنم رسید. شاید احمقانه بود. اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود.

  • Fatemeh Karimi

نسل من به همه چیز عادت داشت. جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه‌ بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر...
نسل من به نه شنیدن عادت داشت. اگر می‌خواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارت‌هایم را بازی می‌کردم و بعد می‌باختم.
نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود. حتی اگر قرار بود بمیری، باید اول جنگیده باشی.

  • Fatemeh Karimi

او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر. باز هم باران می‌آمد.
گفتم: چرا تو هر وقت می‌خوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟
گفت: برای اینکه بیای زیر چتر من!
بلند شدم. همان چتر سیاهش بود که کوچه‌ها را عاشقانه با هم رفته بودیم. باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.
گفتم: هوس نان کردم. همه‌ش تقصیر موهای توست.
کمی نزدیکتر شد. شانه هایمان به هم خورد.
گفت: صبح که تو کوچه دیدمت، چقدر دلم می‌خواست دستاتو بگیرم تو دستم. حست کنم. جلوت زانو بزنم و عذر بخوام، که چرا زودتر نیامدم.
گفتم: خب منم دلم می‌خواست بغلت کنم، اما روم نشد.
گفت: منم همینطور. مادر اونجا بود. تو رو دید، حالش بد شد. تا عصر گریه کرد. می‌دونم که می‌فهمی.
گفتم: چرا از من انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!

  • Fatemeh Karimi

سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم. همینجا بود. پلاک سه. یک آپارتمان قدیمی. آنقدر ساکت که انگار عکس یک کتاب کودک بود. از آن خانه کسی بیرون نمی آمد! قلبم انگار در زد و در باز شد. اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.
از آن زن قد بلند مو طلایی، موجودی دردمند و مچاله مانده بود. چادر سفیدی بر سر، به جای گیسوان بور، فرق سرش می درخشید. ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد می کشد.
دلم آتش گرفت. خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم. علی روی مادرش را با پتو پوشاند، همان پیک الهی بود. فرقی نکرده بود. شاید کمی آفتاب سوخته و چهار شانه تر. بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد. اما رنج عظیمی که می کشید، کلاغها را به فریاد واداشت.

پشت خانه ای پناه گرفتم. مطمین نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد. خدایا کاش مرا نمی دید و رد می شد اما دید!

یک لحظه ایستاد. می خواست نفسش را آزاد کند. حالش از من بهتر نبود. دیگر برای گریز دیر شده بود.

  • Fatemeh Karimi

بعضی وقتها هزاران حرف در سینه داری، هزاران بغض در گلو، تمام رگهای تنت تیر می کشد که فریاد کنی، اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی!
آن لحظه که حاج اکبر حرف می زد، صدایش از جای دوری به گوشم می رسید. از سرزمینی دور، گلها و سبزه های خونی، سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که با هم وضو گرفتیم.

کار، بی خوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور، که کم کم یادت می دهد یک قیچی برداری، گیسوانت را قیچی کنی، دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی. شبیه هیچ چیز نیستی!
اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم. اما شور عشق، آدم را از خیلی چیزها محافظت می کند و من دوام آوردم.

  • Fatemeh Karimi

سه سال گذشت. سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!
تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم. مردی با خانمش و یک بچه کوچک.
نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم. بله، خودش بود! همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی، به من داد. همان عقد ناکام بی شناسنامه! گمانم اسمش اکبر بود.
- حاج اکبر!
هر سه رویشان را برگردانند. باد می وزید. حاج اکبر، سلام داد.
گفتم: خیلی وقته.
- خیلی وقته چی؟
نمی دانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟ خودش به دادم رسید.
- خیلی وقت می گذره.

خانمش چادرش را به خاطر باد، محکم گرفته بود. گفت: از چی می گذره؟
اکبر گفت: دوران پادگان.
خانمش گفت: مگه این خانم اونجا بودن؟
گفتم: نه. آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم.
می ترسیدم سوال کنم. او هم معذب بود. نمی خواست چیزی بگوید. بالاخره دل به دریا زدم: حاج علی خوبه؟

  • Fatemeh Karimi