قسمت هجدهم داستان پستچی
حافظه گاهی زخم می زند. خاموشش کرده ام. چه سالی است؟ هفتاد و یک. علی بعد از جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه. یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟
در جنگ روزها را عادی نمی شمارند. گاهی یک دقیقه، یک قرن طول می کشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است.
علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیا را اسیر کرده بودند، باید یکی از آنها می شد. عملیات سختی بود. باید زبان را مثل زبان مادری یاد می گرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب می کرد. با نیروی چریکی، نمی توانست صوفیا را نجات دهد. نقشه پچیده ای داشت و موفق شد!
اینها را بعدها دوستانش به من گفتند. علی آنچنان تأثیر عظیمی بر صربها گذاشت که به او، علاقه پیدا کردند. اما علی باید سیاهچال زیرزمینی را پیدا می کرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات می داد.
آنها شکنجه می دیدند، گرسنگی می کشیدند و در آن سیاهچال، یکی یکی می مردند و علی موفق شد!
شبی که آنها را فراری داد، او را گرفتند! هنوز نمی دانستند از کدام کشور است. فقط می دانستند نه از بوسنی است و نه صرب. مردی مسلمان با هویت طوفان که یک تنه ارتشی را به بازی گرفته بود!
حکم مرگ برای او کم بود. این را دوستان علی به من گفتند. بعدها!
من هیچ نمی دانستم. تأتر را تعطیل کردم. انگار قسمت سرخ سوزان این بود که چندین سال بعد به فجر برود. مدام اخبار سارایوو را دنبال می کردم. چند پرنده ناچیز، شاهینی را به دام انداخته بودند. حیف بود که او را به راحتی بکشند! اینطوری به خودم دلداری می دادم. همانطور که تمام این دو سال به خودم گفته بودم فقط چند روز است!
پدرم کم کم آب میشد. مادر به خانه برگشته بود. ولی کمتر از اتاقش بیرون می آمد. درون خودش زندگی می کرد و درونش آتش بود.
پدر گفت: حاجی زنگ زده کارت داره.
خورشید مرا دزدیده بودند. دیگر چه می خواستند ببرند.
پدر گفت: باهات بیام؟
گفتم: نه!
پدر چرا عذاب بکشد؟ من عاشق علی شدم، من آنشب کمیته را صدا کردم و نفهمیدم این چندسال چگونه خود را از خانواده دور کردم. پوتینهای زمختم را پوشیدم و پیش به سوی سرنوشت. همه سرنوشتها به تنت زیباست معشوق من!
حاجی گفت: میدونی که اوضاع اصلا خوب نیست. علی تا حالا زیرشکنجه تاب آورده. اما حرفی از ما نزده.
سرم گیج رفت. مگر پوست و گوشت و خون یک قهرمان موطلایی، با آن قد بلند و شانه های محکمش، چقدر در برابر لاشخورها مقاومت دارد؟
حاضرن معامله کنن. خواهر فرمانده صربها عاشق علی شده. اگه علی بگیرتش، نمیکشنش!
گفتم: حاجی باز دروغ؟
ضبط را روشن کرد. صدای درد کشیده علی بود: خاتون من سلام. فقط منتظر جواب توام. مجبور نیستی بگی آره! چه مرده چه زنده. دلم مخلصته. هر چی تو بگی فرمانده ی من! عاشقتم و عاشقت می میرم. امر کن خانمم! فقط حرف دلت باشه...
چیستا یثربی
هوووو هووووو
این جاش جون میده واسه اسپویل :")))))
دیییییی