رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۳۰ مطلب با موضوع «سی روز نوشتن» ثبت شده است

از کسی بپرسید روزش چطور بود. هر طور دلتان خواست با جواب او شعر بنویسید.

پیش نوشت: احساس میکنم شدت و حدت علاقه‌ام به شعر کلاسیک بگونه ای جلو رفت که مرا از شعر نو دور کرد. یعنی مثلاً شعرهای سعدی و حافظ را ترجیح دادم به شعرهای نو. البته و البته فقط نوشتن آن منظورم بود وگرنه در خواندن شعر چه کهن و چه نو فعال‌تر شدم و عمیقاً خشنودم از این بابت. یک چیزی که فکرم را مشغول کرده این است که چقدر میتوانم در شعرِ نو گفتن راضی باشم از خودم؟ امتحان میکنم و معلوم میشود در هرحال. شعر نوئه بامعنی گفتن سخت تر است از سایر. از این روی این را یک جور پیش عذر هم بدانید چرا که طرح و ایده‌ام هم کم بود، با یک جواب ساده شروع کردم: بد نبود، مثل دیروز.

بد نیست طنینِ خستۀ باد
در گوش ملال‌آورْ درختی
تا ریشۀ خود حِلم‌ها کاشت
آن هستیِ پربرگِ میانسال
زان رو تنه‌اش سخت برداشت چروکْ ماتم
در میل لانۀ مرغی، انداخت تبر به فکرهایش
سوزاند تبر هم آرزویش
خندید بسی و گفت پندی:
امروز من انتظار بودم، همچو دیروز
اما فاتحم من
چرا که اینک
یک روز بیشتر صبر ماندم

پی نوشت: بنظرم بهتره تکیه کنم به همان طرف کشتی، اینطرف سخت می‌لغزد *میرود در پی قافیه برای همان رود عالم سوزش* و *شکلک لبخند گریان*

  • Fatemeh Karimi

یکی از موارد باکت لیستتان را خط زده و آن را در نوشته‌تان انجام بدهید.
 


پیش نوشت: همین الان آب در دست دارید، زمین بگذارید و بروید مثل من یک لیست آرزوها درست کنید، بعدِ آن بیایید و ادامه را بخوانید.

هشت ساله بودم و هرشب شیدایی را تماشا میکردم، دوستش داشتم. تعریف از خود نباشد تمام آهنگهای تیتراژ سریالهای آن دوره را از‌ بر بودم. خواننده که شروع میکرد من صدایم را می‌انداختم روی سرم و هم‌خوانی که چه عرض کنم، نمی‌گذاشتم صدای خواننده شنیده شود اصلاً و شاید به همین خاطر بود که یکبار به دوستم گفتم: این آهنگها میمونه. دوستم گفت: نه اینا هم بالاخره فراموش میشه. نمی‌خواستم باور کنم انگار: باشه حالا توام. میدانید چرا؟ از آن رو که گمانم می‌گویید همیشه کودکی‌ها ردپا دارند در ما، حتی بعدِ ما، یعنی تا ابد. شاید به همین خاطر است که مادرم کش مویِ سبز رنگ را بیشتر دوست دارد، آخر یکی همین رنگی داشته در کودکی. یا مادربزرگم که بادام را از همۀ تنقلات بیشتر دوست دارد چون پدرش اندازه یک باغ درخت بادام داشته و هر سال او در چیدن بادام‌ها کمکیار پدرش بوده. و برای همین هم منی که شیدای آن کلبۀ درون سریال شیدایی شده بودم، اکنون در واپسین سالهای سی سالگی یک عالم چوب خریده بودم و داشتم میرفتم که بسازم آرزوی کودکی‌ام را. میخ به میخ، تکه به تکه، همه را تنها و تنها خودم ساختم، روزها رفتم و برگشتم و امروز آخرین روز ساخت و سازم است. چقدر زیباست که انسان میرسد نزدیک خط پایان. اصلاً بنظرم نزدیک شدن به خط پایان زیباتر است از خود گذر از آن. وقتی گذر کردی دیگر میگویی تمام شد اما وقتی هنوز گذر نکردی میگویی دارد تمام میشود و این شور هنوز آرام نگرفته و ننشسته سرجایش. هنوز با تمام انرژی میکوبد و بلوا میکند در قلبت، تو نیز میخندی و جوابش میدهی: الاناست که برسیم.

  • Fatemeh Karimi

در مورد یک روز معمولی شخصیت اصلیتان بنویسید.

چشم که باز کردم از کوه سنگین‌تر می‌نمودم. بهترین جا همین تخت خوابم بود و نمیدانم چه لزومی داشت که هر روز و هر صبح بهترین جای جهان را رها کنم به حال خودش و بروم در جاهایی معمولی. آشپزخانه، پذیرایی، اتاق، و پذیرایی، آشپزخانه، اتاق. از موقع قرنطینه تمام اوضاعم همین بود. چه بسیار ناآدمهایی که از اول قرنطینه تا کنون بارها از لب دریا با من تماس گرفتند. چه بسیار ناآدمهایی که گفتند: ماسک بزنیم کرونا فکر میکنه می‌ترسیم ازش. و چه بسیار من که همیشه در قدرمطلق قرنطینه بودم. مسواک زدنم که تمام شد نگاه دوختم به آینه. دختری که نگران بود به من، شبیه به عاطفۀ هر روز بود. می‌شناختمش، همیشه طوری نگاهم میکرد انگار که سیب زمینی هستم. اصلاً برای او تمام دنیا سیب زمینی بود. شاید هم فقط انعکاس سیب زمینی بودن خودش را در دیگران می‌دید. دندانهایم سفید شده بود و این موضوع را خیلی وقت قبل فهمیدم اما خواستم امروز بیش از هر روز سیب زمینی گونه نگاه کنم به خود سیب زمینی‌ام و به این فکر کنم که اگر زمینی نبودم و یک سیب زرد شیرین بودم چه؟ اگر یک سیب ترش مزۀ سبز بودم چه؟ یا یک سیب قرمز خوشدل؟ اگر من هر چیزی بجز من بودم بهتر نبود؟

  • Fatemeh Karimi

یک شعبده‌بازی با ورق اشتباه پیش رفته است. چه پیامدهایی دارد؟

مویِ باریکِ تصمیم، آیا بمانم؟ آیا بروم؟ آیا اصلاً هستم که بخواهم بروم؟ سخت است، اینکه به یک جایی برسی که با خودت فکر کنی حالا اگر بروم خاطرۀ خوش می‌ماند یا خاطرۀ ناخوش؟ حالا اگر بروم با چه اسمی با چه عنوانی با چه کلمه ای به یاد آورده خواهم شد؟ برای من، و برای وضع کنونی‌ام احتمالاً تا سالیان سال وقتی به جایی دعوت شوم، میگویند: همون شعبده‌باز خنگه که کنفتی بارآورد؟ _آره خودشه و بعد همه می‌خندند. نه اینکه این ناراحت‌کننده باشد، نه. اینکه یک شعبده‌باز ببازد به یک اجرای خراب، ناراحت‌کننده است. می‌دانید قصه چیست؟ اینکه موقع به یادآوردن آنهمه اجرای تر و تمیز از بنده حافظه‌یشان میشود حافظۀ ماهی. چرا انسانها خوبیها را یادشان نمی‌ماند اما بدیها برایشان میشود زنگ اتمام زنگ تفریح؟ و آن آدمِ بنده خدا که مثل هر کس دیگری حق اشتباه دارد میشود ناقوس بدترکیب و نحس.

  • Fatemeh Karimi

آخرین چیزی که لمس کردید قصد دارد شخصیت اصلی را بکشد. توضیح بدهید که چرا.

لبخندم که اصابت کرد با چهرۀ ترسناکِ بذله‌گویش احساس کردم تمام شد، من یخ زدم ولی دستِ آتنا رفت به سمتش، انگار برق نگاهش را تازه واکس زده بود که هیچوقت پاک نمیشد از ذهنم. اشهدم را خواندم. اشکهایم را پاک کردم و دوباره خیره شدم به آن چهره.
_خیلی ممنون آقا. من همین رو برمیدارم پس
+مبارک باشه
قیمت را نشنیدم، برایم مهم هم نبود همین که آدمیزاد از برای قتل من پول میداد به اندازه کافی آزار دهنده بود دیگر نمی‌خواهم با این فکر که سازنده قاتل من گران حساب کرده تا جیب خودش را پر کند، بیشتر اذیت شوم.
خدای من! چطور میشود یک لبخند انقدر سرخ و انقدر خونین باشد؟ چطور شد که من، یک قاب گوگولیِ ننه قمر انقدر زود به پایان راه رسیدم؟ من آب دماغم را بالا می‌کشیدم آنوقت موبایل دل در دل نداشت که هم‌صحبت شود با قاب جدیدِ قاتل، قاتل جدید حقیقتاً بد ذات و بدجنس بود، درست مثل اسمش، جوکر.

  • Fatemeh Karimi

ویژگی‌های آخرین برنامه‌ای که استفاده کردید یا آخرین وب‌سایتی که به آن سر زدید را بنویسید.

پیش نوشت: در این مدت دو تصمیم مهم گرفتم، اینکه آیا میخواهم به آن پنج دنیایی که اینجا گفتم، چند دنیای دیگر اضافه کنم؟ مثلاً دنیای پادکست و دنیای انیمه، که جوابش یک بلۀ قاطع بود از برای جذابیت زیبایشان. برای اولی یک برنامه نصب کردم که در این قسمت میخواهم از آن بگویم و برای دومی هم دیدن انیمۀ مورد علاقۀ دوستی عزیز را آغاز کردم، و آن انیمه چیزی نیست بجز کدگیاس و آن دوست عزیز کسی نیست بجز وایولت. دیدن انیمه سریالی منظورم بود البته، که افزود شد به روال روزمرگی‌هایم، از اینکه چقدر این تصمیمها تأثیر داشت و دارد در زندگیم هر چقدر بگویم، کم گفته ام. پادکست که سبک زندگی می‌سازد و تجلی اندیشه‌ست. انیمه هم دریچه‌ای‌ست رو به رویاهای رنگین.

برنامه‌ایست بنام castbox. عکس نمایۀ برنامه، مربعی نارنجیست که موجی سفید میان آن بچشم می‌آید و آن موج، موجی از صداست. ورود به برنامه نیازمند وارد کردن ایمیل شما می‌باشد تا حسابی جداگانه برای شما باز شود. برنامه سه زمینه سفید، تاریک و سیاه را داراست که زینت نارنجیِ آن بر هر سه زمینه زیبا و گیراست. در قسمت جستجو، شما اسم پادکست مورد نظر را جستجو میکنید و سپس، دربارۀ آن را می‌خوانید و اگر دوست داشتید آن را به کتابخانۀ خود اضافه میکنید بعد هر قسمت آن را دانلود و گوش میکنید، اگر یک بخش پادکست را تا نیمه بشنوید هر وقت دوباره بخش مورد نظر را پخش کنید، بقیه‌اش را ادامه میدهد و اگر بخش را تا آخر تمام کنید، کمرنگ‌تر از بخشهای به اتمام نرسیده نمایش داده میشود، شما می‌توانید در صورت رضایت از هر بخش، آن را لایک کنید. و در بخش مورد علاقه‌‌های خود ببنیدش و یا دوباره گوش کنید، می‌توانید پیام بگذارید و در مورد پادکست نظر بدهید. میتوانید آن را به لیست پخش خود اضافه کنید. می‌توانید ببینید چند درصد از هر بخش پادکست را گوش داده‌اید. می‌توانید حجم هر بخش را ببینید و چندین امکان دیگر که ممکن است از چشم من پوشیده مانده باشد. برای منی که تابحال از برنامه‌های پادگیر استفاده نکرده بودم، یک برنامه شگرف است و پیشنهاد میکنم حتماً نصبش کنید، در آخر شعار برنامه را می‌گویم که در نظرم جالب آمد: اجازه دهید کلمات شما را به حرکت وادارند.

  • Fatemeh Karimi

شخصیتتان با فرد جدیدی در اتوبوس آشنا می‌شود. نظر او در مورد این شخص در انتهای سفر عوض می‌شود. این تغییر چطور اتفاق افتاد؟

روی اولین صندلی خالی نشستم و کیفم را با دستهایم بغل کردم، بغ کرده بودم، آنهم بخاطر جغرافی، از شمرترینِ دروس، آخر چطور باید به مادر و پدرم که هر دو هم معلم بودند میگفتم که جغرافیا را ۱۱ گرفتم؟ الان از من بی چاره تر فقط خودمم.
_ای خدااا
خانم پیری کنارم نشسته بود، اخم کرد.
با خودم گفتم: عیبی نداره، جغرافیا هم به من اخم کرده شما که جای خود داری
دستش را باز کرد، یک شکلات داشت و دو آبنبات، گفت: بفرما‌، بردار تا کامت شیرین بشه دختر جان
بدم آمد، مگر سه ساله بودم که به من آبنبات میداد: نه، ممنون، میل ندارم
_میدونم، من که نگفتم اگه میل داری بردار
دستم را باز کرد و شکلات را گذاشت کف دستم، سپس ادامه داد: گفتم بخور کامت شیرین بشه
فکرم گفت: واقعاً که، بزور میخواد شکلات بچه های سه ساله رو بخورم بده، چرا آدم پیرها فکر میکنند هر کس از خودشان کوچکتر است را باید خوشحال کنند دیگر اینکه فکر میکنند هر کسی تا قبل از سی چهل سالگی اش بچه است. با من پانزده ساله مثل سه ساله ها برخورد میکند، واقعاً که، فکر میکردم نمره جغرافی بدترین رویداد امروزم باشد اما مگر میشود وقتی گمان میبری دیگه بدتر از این نمیشود روزگار نخواهد لبخند کج کنج لبش را نشانت دهد به همراه یک اتفاق بدتر از آن قبلی، اصلاً اگر از من می پرسید خودتان را وارد بحثِ "ترین ها" نکنید، همیشه بدتر از بدترین وجود خواهد داشت آنهم با عینک آفتابی و لبخند کج کنج لبش.

  • Fatemeh Karimi

به بدترین دردی که تابحال‌ حس کرده‌اید فکر کنید. حال شخصیت اصلیتان‌ دستش را با کاغذ بریده و شما سعی دارید دردی اغراق‌شده از زبان او بنویسید.
 


داشتم پوشه ام را نگاه میکردم تا تکلیف نوروزی ریاضی را پیدا کنم، با خودم فکر کردم: نام تکلیف نوروزی در اصل باید تکلیف شب سیزده بدر باشد.
لبخندم طعنه میزد به هر چه معادله و جزر و ریاضیات است.
حالا مگر برگه پیدا میشد، تمام برگه ها را ریختم روی میز، بالاخره چشمم خورد به جمال اعداد، برگه را با عصبانیت برداشتم و انگار که ریاضی میخواست انتقام طعنه ی لبخندم را بگیرد که گاز گرفت دستم را، حقیقتاً کشیده شدن کاغذ بر بند میان دو انگشت بدترین درد عالم است، سوزشی داشت که مطمئنم پسر نوح حس نکرد در دلش، آنهم وقتی کرگدن از کشتی پدرش برایش دست تکان میداد و او در سیل غرق میشد. دستم را تکان میدادم و ناله میکردم: لعنت بر انتقام ریاضیات. خدایا، چرا آدم رو زجر کش میکنی، خدا ازت نگذره ریاضی، امیدوارم ایکست (x) هیچوقت پیدا نشه، ایشالا که همیشه در فراق ایگرگت (y) خون گریه کنی.
برادرم که از حرکات و حرفهای من انگشت به دهان مانده بود، ژست جودی هابس در انیمیشن زوتوپیا را گرفت، سپس گفت: خون، خون، خون و مرگ.

  • Fatemeh Karimi

اولین خط از رمان موردعلاقه‌تان را انتخاب کنید. اسامی و افعال را جابه‌جا کرده و عوض کنید و خط جدید خودتان را آغاز کنید.

پاره یک: نامش مارکوس بود. وقتی با گله اش رسید به کلیسای متروک، هوا تاریک شده بود.

پاره دو: یکبار، شش ساله که بودم، یک تصویر باشکوه دیدم در کتابی که راجع به جنگل کهن بود، کتابی بنام «قصّه های واقعی از طبیعت»، آن تصویر از یک مار بوآ بود در حال بلعیدن یک حیوان.

  • Fatemeh Karimi

شما یک اژدها هستید. گنجینه‌تان را توصیف کنید.

 

تعجب کردن اولین کاریست که موجودی پس از برخورد با من انجام میدهد، حتی خودم وقتی نقشم چیده میشود روی آب. فقط هم بخاطر سر بزرگم که سه تای سر بقیه ی اژدهاهاست، از کنار درختان که گذر میکنم برگ ریزان میشود، و دنا حتی یک درصد هم احتمال نمیدهد بخاطر فرتوتیِ درخت باشد یا پاییز یا...
دنا: در فصل بهار هستیم سامی
_باشد، در هر حال
قدم را کمی خم میکنم و یک سیب از درخت میکنم، دنا طوری نگاهم میکند انگار آخرین سیب کره زمین در میان دندانهایم است، عصبی لبخند میزنم و سیب را در دندانهایش میگذارم. میگوید: باز هم میشود گولت زد، حتی صد ساله هم که بشی باز هم میتوانم گولت بزنم
_میتوانی از لفظ های بهتری هم استفاده کنی
می خندد و ابرو بالا می اندازد.

  • Fatemeh Karimi