رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۳۰ مطلب با موضوع «سی روز نوشتن» ثبت شده است

سعی کنید خواننده را قانع کنید که اسطوره‌ی انتخابیتان واقعاً وجود دارد.

 


سالن غرق سکوت بود، و انگار که تمامی ما شنا می کردیم در این خاموشی دلهره آور. نفس کشیدن من براحتی قدر یک جغجغه اعصاب خورد کن صدا تولید میکرد. آب دهانم را قورت دادم و میکروفون را بالاتر بردم: سلا
صدایی پیچید در محیط که فکر میکنم همه گفتند: صد رحمت به کشیده شدن ناخن بر روی شیشه
معذرت خواهی کردم و ادامه دادم: میخوام در مورد فرضیه ام براتون بگم، فرضیه ی من براتون انتخاب شده که بخونتش اینجا، یعنی... من... انتخاب شدم که... فرضیم رو براتون بخونم... خب
باز صدای بد میکروفون.
دنیا از دور لب زد: توی میکروفون نفس نکش
سرم را تکان دادم: خب
کاغذ را باز کردم و شروع کردم به خواندن: شترمرغ، بزرگترین پرنده که پرواز نمیکند...

  • Fatemeh Karimi

یک توئیت را به شعار هایکو تبدیل کنید.

پیش نوشت: به مناسبت این سوال حدود دو هفته پیش توییتر نصب کردم، دوران دبیرستان بخاطر وقتی که مجازیها می گیرند، هیچکدام را نداشتم، اما قصد داشتم بعد از کنکور اینستاگرام نصب کنم. برای بقیه ی برنامه ها، چنین برنامه ای نداشتم تا قسمت شد و برخوردم به این سوال :)

متن توییت:
این بخش از کتاب صد سال تنهایی:
دوستت دارم، نه به خاطر شخصیتت،
بلکه به خاطر شخصیتی که من هنگام با تو بودن پیدا میکنم.

و شاید هایکو:
دوستت دارم
برای شخصیت من
موقعِ بودن تو

  • Fatemeh Karimi

به جمله‌ای سؤالی مانند “چطوری؟” از دید ۵ نفر جواب دهید.

پیام را باز کردم: سلام مونا جان، حالت خوبه؟ یه کاری داشتم برات بی زحمت...
جواب دادم: سلام پروین بانو، ممنون، تو خوبی؟ باشه، من فردا...
از خانه بیرون آمدم، باید مواد مورد نیاز برای پختن ناهار را می گرفتم، در میانه ی راه نگاهم افتاد به نگار، دوست دوران بچگی که گاهی در محله همدیگر را می دیدیم، لبخند زدم: سلام، چطوری جانم؟
لبخند زد: سلام عزیزم، خوبی؟
کمی که حرف زدیم، دست تکان داد و رفت، با خودم گفتم: وقتی بزرگ می شویم انگار محبتهای کودکی را جا می گذاریم در میان موهای عروسک هایمان، انگار عمق علاقیمان بقدری دست نخورده و ناب بود که نمی توانستیم در سنین بالاتر حملش کنیم، ما سنگین بودیم برای مهرهای بی تکلف بچگی یا محبتهای صمیمی کودکی سنگین بودند برای ما؟

  • Fatemeh Karimi

بدون هیچ پس و پیشی آخر فیلم موردعلاقه‌تان را لو بدهید.

آخرش جک می میره*سیلی از اشکهای سراسر روان*

اغراق میشود اگر بگویم من سر این فیلم عینکی شدم؟: دی

حدس زدید کدام فیلم؟

  • Fatemeh Karimi

به غذای موردعلاقه‌تان فکر کنید. کاری کنید که تا جایی که میشود حال‌بهم‌زن بنظر برسد.
 

اخطار بعد نوشت: تمام تلاشم رو کردم تا جایی که میشود به صورت سوال عمل کنم، تمام تلاشم را ها...

 
_به چی فکر میکنی؟
+به این آهنگِ که میگفت: عزیزم کجایی؟ دقیقاً کجایی؟
لبخند ژکوند تحویلم میدهد: دلت تنگِ کیه حالا؟
+قورمه سبزی
_مسخره کردی منو؟
+نه بخدا، دلم بدجور قورمه سبزی میخواد، بهترین غذاست توی دنیا، قبول نداری؟
_واقعاً به قورمه سبزی فکر میکردی برای اون آهنگه؟
+آره خب، چیه مگه؟
_پسره ی خل
+خل چیه دیوونه، نشنیدی یکی برگشته با پیتزا ازدواج کرده؟ من فقط به قورمه سبزی گفتم عزیزم، چیه مگه؟

  • Fatemeh Karimi

آخرین نوشیدنی‌ای که شخصیت اصلیتان نوشیده او را به ابرقهرمان تبدیل کرده‌است. این شخصیت حالا چه قدرتهایی دارد؟

بالاخره دیدشان، آن پرنده‌ ها را می گوییم که در کارتونها دور سر آدم می چرخند، با خودش فکر کرد که چقدر سریعند و چقدر صدا دارند. نگاهش افتاد به لیوان، هنوز آن بوی عجیب حاکم بود بر مشامش، مزه اش هم که یک چیزی آنورتر از زهر مار.
خنده اش گرفت چرا که این پرنده ها از پشت تلویزیون انقدر مزخرف نبودند، اگر می توانست دستانش را حرکت دهد حتماً هر چهار یا پنجتایشان را به دیوار می کوفت.
هر کدام از دستانش شده بود یک وزنه پانصد کیلویی، مطمئن بود که قهرمان مردان آهنین هم تکاپو نیاز داشت برای بلندکردنشان.
عچه... بفرما این هم از کوویدش، نکند آب سوپ خفاش را نوشیده!
سرش سنگین و بیهوش شد.

  • Fatemeh Karimi

تصور کنید که شخصیت اصلیتان‌ به تندیس تبدیل‌شده است. افکارش را توصیف کنید.
 

  • Fatemeh Karimi

شخصیت را به ملاقات مادربزرگ غرغرویش بفرستید. صحنه‌ی رسیدن شخصیت را بنویسید.

پاهایم مثل بستنی دوقلو به هم و مثل چسب یک دو سه به زمین چسبیده بود، تمام اعضای بدنم روی ویبره بودند، انگار گذاشته بودندم روی دریایی از ژله. مادربزرگ شبیه به غول مرحله آخر شده بود برایم، باید از او اجازه می گرفتم برای رفتن به روسیه. کسی که مرغش یک پا داشت و پای آن یک پایش هم بشدت می ایستاد. کلمه ی محال درست وقتی اختراع شد که خواستند منصرف کردن مادربزرگ بنده را کوتاه تر کنند.

  • Fatemeh Karimi

پیش نوشت: زیبارویان سلام می رسانند :)

 

۳ نفر را در زندگیتان در نظر بیاورید. به شخصیت داستانتان موها و خنده‌ی فرد ۱، چهره و اتاق‌خواب فرد ۲ و کمد و اخلاقیات فرد ۳ را بدهید. این فرد جدید شخصیت اصلی داستان شماست. هر ویژگی‌ای که دوست دارید به او اضافه کنید. با توصیف تنها ۶۰ ثانیه از روز او، سعی کنید او را بیشتر به ما بشناساند.


یادش رفته بود شال سرمه ای رنگش را کجا گذاشته، کمد شلوغی نداشت و این برای آن بود که همیشه یادش میرفت آنجا جای لباسهاست! گشت دور خودش، نه، فایده نداشت، دوباره کمد را باز و بسته کرد، حالا اگر در یخچال بود خودش به جان همه نق میزد که: ببند یخچال را، گازش رفت. فکر کرد: هر چیزی باید گازی داشته باشد تا بترسیم روزی تمام شود و بی خیال هر دم سراغش رفتن شویم، مثلاً عالی بود اگر گاز دهان بیهوده گویان تمام میشد، یا گاز اصلاً گیر دل شکستن نمی آمد! کمد را بست، درست است که گاز نداشت اما وقت تلف کردن بود بنابراین از خیرش گذشت و موهایش را بطرف چپ شانه کرد سپس آنها را بست. روسری سبز رنگش را پوشید. قهوه ی چشمهایش عجیب خسته بود، لبخندش اما تاف داشت آنقدر که عصبانی میشد هم میخندید، خنده ای شرین تر از گز، کلیدش را برداشت و از خانه بیرون رفت. همیشه حرف خودش یادش بود: سخت نگیر!

  • Fatemeh Karimi

از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابا‌نتان قدم بزنید و به مکان موردعلاقه‌تان بروید.

امروز هوا آفتابیِ خوب است، خورشید متمایل می تابد، داشتم فکر میکردم خوب است اگر قدم بزنم، نگاه انداختم به ساعت، یازده قبل از ظهر بود، لبخندم مثل پنیر پیتزا کش آمد، هنوز برای انجام تکالیف درسیم وقت داشتم، دویدم بطرف در که مادرم صدایم زد: کجا به سلامتی؟
_قدم بزنم یکم
_الان؟ تکالیفت چی پس؟
_نوشتم، اگرم ننوشته باشم می نویسم!
بلافاصله در را باز کردم و پیش به سوی قدم زنی، همانطور که نقش دونده ی دوی ماراتن را داشتم صدای مادرم را شنیدم: زودی برمیگردی ها
چشم زیر لبم را نشنید اما حسش کرد که در را بست وگرنه حتی امکان پرتاب اشیاء و ایجاد مانع بر سر راهم هم وجود داشت، آنوقت میشد دوی با مانع.
نگاهم که افتاد به آسمان صاف، یاد آن شعر سهراب سپهری افتادم: هر کجا هستم، باشم... آسمان مال من است... پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است...
لبخند زدم و دستانم را باز کردم که یک ماشین بی شخصیت از کنارم گذاشت و هر چه در توان داشت برای تخریب هوای من گذاشت، سرفه ام گرفت: مگر میشود وقتی آدم حالش خوب است، حالش خوب بماند؟..همیشه ماشینی پیدا میشود که روی حال خوبت دود بپاشد.

  • Fatemeh Karimi