قسمت سوم داستان پستچی
آخرین قطره ی آب قند را که داخل دهانم ریختند، تازه یادم آمد کجا هستم. روی نیمکتهای اداره پست، مرا خوابانده بودند و خانمی با قاشق چایخوری، قطره قطره آب قند در دهانم می ریخت،
پیرمرد عینکی مدام می گفت: چیتا خانم صدای منو می شنوی؟ خوبی؟ چت شد یه دفعه؟
سرم را بلند کردم. اتاق دور سرم می چرخید. اما اثری از پیک الهی نبود! نکند همه را خواب دیده بودم! چطور باید از آنها می پرسیدم؟ خدا به دادم رسید.
پیرمرد گفت: حاج علی رفته موتورشو بیاره برسونتت خونه. از بس شما جوونا از خودتون کار می کشید!
موتور؟ علی؟ یعنی من، سوار موتور علی؟ مگر می شد!؟
خودش رسید. گفت: خدا رو شکر، بریم؟
گفتم: من تا حالا موتور سوار نشدم، راستش می ترسم.
گفت: کیفتونو بدین من.
کیف که چه عرض کنم! ساک بزرگی بود قد قبر بچه! بند بلند کیف را انداخت دور گردنش. سوار موتور شد و گفت: کیف بین ماست. محکم نگهش داری، نمی افتی! .. و تا من بخواهم بفهمم چه شده، با پیک آسمانی در آسمان بودیم!
آنقدر تند می رفت که فقط به ابرها نگاه می کردم که نترسم. باد سیلی ام می زد. بر پشت و پهلویم می کوبید. اما من چیزی نمی فهمیدم. پشت سر خورشید، تمام بادهای جهان بازیچه بود. کیف من به گردنش، دست من روی کیف، اصلا جهان بازیچه بود.
گردن آفتاب سوخته با خرمن گندم موهایش در باد، اصلا تمام گذشته، بازیچه بود. جهان از آن لحظه شروع می شد که دو دستی کیف بزرگم را چسبیده بودم و علی میان ابرها اوج می گرفت و عطر گندم...
پس عشق این بود ؟چیستای ترسو مرده بود! نفهمیدم چطور رسیدیم. گفتم مرسی. کاش نمی رسیدیم.
گفت:بله؟
گفتم: هیچی! باز چرت گفتم. ببخشید!
گفت هنوز هم نامه زیاد داری؟
گفتم: دیگر اصلا ندارم!
گفت: من براتون یکی میارم. سفارشی خودم!
گفتم: کی؟ خودم را نیشگون گرفتم که جیغ نکشم.
گفت: فردا خوبه؟
گفتم: منتظرم. یازده؟
گفت: یازده.
دستی تکان داد و رفت.
ته کوچه که ناپدید شد، پدرم نگران رسید: کجا بودی، بلیتت را گرفتی؟
گفتم: آره ولی نمی رم.
گفت:چرا ؟
گفتم: می خوام جاش عروسی کنم!
پدر که مرا می شناخت، گفت: داماد خواستگاری کرده؟
گفتم: نه. قراره فردا یازده صبح بکنه!
پدرم گفت: مبارک! خوبی تو؟
گفتم: قربونت برم. آره! و جیغ بلندی کشیدم.
تا صبح نخوابیدم. یازده صبح، دم در خانه... ،موتورش که داخل کوچه پیچید، حس کردم الان صدای قلبم، جای اذان مسجد محل پخش می شود.
سلام زیرلبی کرد و گفت: کیفتو آوردی؟ باید سوار شی!
محکم کیف را چسبیدم و باز پرواز! گفتم کجا؟
گفت: طاقت بیار. بهشت زهرا!
وای جانم! خواستگاری در گورستان! عاشق خلاقیت بودم. می مردم برای رسیدن به بهشت زهرا با او!
چیستا یثربی
پی نوشت: شرمنده که یکم دیر شد...این روزها حالم خوش نیست، شاید به خاطر مریضی ام است شاید هم...شاید فکر کنید که (عزیزانی که این پست را خواندید) بهترین اتفاق برای من افتاده، من هم خدا را هزاران مرتبه شاکرم ولی بهترین و بدترین اتفاق برایم رخ داده و این همه اش به خاطر خودم است و چه کسی می تواند از احساساتش همانطور بگوید که آنها را احساس می کند؟! به قول آقای ابتهاج: نمیشه گفت...درد رو شما چه طوری می خواین به من بگین؟
ویدیو توضیحاتشون اینجا هست
اگر باز نشد: اینجا دیگر می شود دید :)
فکر کنم پی نوشتم شبیه به یه پست جداگانه شد😅
چقد این خوبهههههه
اصلا جدا جدا خودنش خودش یه عذابه😅