قسمت دوم داستان پستچی
آن روزها، همه چیز، طلایی بود. برگ درختان پاییز، آسمان، رنگ موی تمام مردان خیابان، حتی صدای آژیر قرمز!
جنگ شدیدتر شده بود و محله ی ما، گیشا، هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود. اما دل من، حتی در تاریکی بمباران، همه چیز را طلایی می دید.
چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی موطلایی را گرفتم که نامش را هم نمی دانستم.
فوری می گفتند: امرتان؟
می گفتم: با خودشان کار دارم.
با اخم دفاترشان را نگاه می کردند و می گفتند: نمی شناسیم. بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم! دختر جان. چرا نمی روی سراغ درس و زندگیت؟!
زندگی؟! زندگی من، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه می گرفتم، پسرانی رنگ پریده با چشمان معصوم و دهانی خونین. دیگر می دانستم که دنیا جای کوچکی است. مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن، هرگز همدیگر را پیدا نمی کنند.
دلم تنگ بود. فقط برای یک بار دیدنش، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید روی موهایش. حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا، ممکن نیست. هر چه را گم کنی، برای همیشه گم کرده ای!
هجده ساله بودم.خبرنگار، منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی.
قرار بود برای جشنواره ی تاتر دفاع مقدس، از طرف مجله، به یزد بروم. گفتند بلیتها را پست می کنند. بلیت من نیامد!
سردبیرم گفت: برو اداره ی پست مرکز. شاید آنجا مانده.
اداره ی پست مرکز، شلوغ بود. مثل صف کوپن! انگار همه، چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان، نامه ای پست کنند! این همه عاشق در یک اداره!
چرا یادم نمی رفت؟ خدایا هجده سالم بود! باید یادم می رفت.
مسول باجه، هر چه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد. گفت: اگر آدرس غلط بوده، جزء برگشتی هاست.
با عینک ذره بینی انگار می خواهد کشف بزرگی کند در یک دفتر خیلی بزرگ، مثل دفترهای سفره ی عقد، نمیدانم دنبال چه می گشت! یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد یافتم!
ترسیدم.
گفت:چیتا شیربی؟
گفتم نخیر. چیستا یثربی.
گفت: چه اسمیه! واسه همین نرسیده! اومدن در خونه، همسایه ها گفتن چیتا نداریم! برگشت خورده. چرا زودتر نیامدی؟
لعنت به من که همیشه دیر می رسم! انقدر ناراحت شدم که نشستم.
گفت: تقصیر اسم خودته.حالا برو ببین حاج علی نامه های برگشتی رو برده؟ و ناگهان عربده کشید: حاج علی!
سایه لنگانی با یک کارتون ظاهرشد. با هم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت.
آفتاب کورم کرد!
آرام گفت:بله. خانم یثربی! بلیت سفر دارید. خوش به حالتان!
پس اسمش علی بود!
کف پستخانه بیهوش شدم! آخرین صدایی که شنیدم: سرش! سرش نخوره به میز! و دوید.
صدای علی بود. پیک الهی من!
چیستا یثربی
آخی :)))