قسمت پنجم داستان پستچی
میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟
مثل یک شعر بود. تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم، در برابر آن هیچ بود. از صبح تا شب، دانشگاه، خیابان و خانه، این جمله را تکرار می کردم و فقط نمی دانم چرا به خط دوم آن که می رسیدم، دلم فشرده می شد."حالا چیکار کنیم؟"
خب، هر کاری که همه عاشقان می کنند. باید سعی کنیم به هم برسیم. چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان می شد پا برهنه دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم.
بعد از روز گورستان تا چند روزی ندیدمش. پاییز عاشقی بود. باد بی انصاف، با عطر موهای علی از خواب بیدارم می کرد. اسم بقال محله، علی بود. اسم میوه فروش و حتی حراست مجله، علی! جهان هم با من، شوخی اش گرفته بود.
چقدر در روز باید علی علی می کردم و خود علی نبود! چند بار خواستم به بهانه ای به اداره پست بروم. دیدم جلوی همکارانش نمی شود. یک علی که می گفتی، همه ی مردان خیابان برمی گشتند.
خدایا این همه علی در یک شهر! مگر یک زن چقدر می تواند یا علی بگوید و هیچکس جوابش را ندهد!
یک اتاق کوچک تمرین در دانشگاه، باران شدیدی می بارید. بازیگرم از پنجره نگاه کرد و گفت: طوفان نوح شده! همه خیابان را سیل برداشته. آن آقا هم حتما خود نوحه. منتظره مسافرشو ببره. اما نیومده!
نگاه کردم. علی بود! زیر آن همه باران؛ شبیه ماهی طلایی کوچکی که از آب دور افتاده باشد!
بدون بارانی، کودکانه و نفس زنان رسیدم، سلام کجا بودی؟ یه قرنه!
گفت: سه روزه!
گفتم: تو سه روز، سهروردی رو کشتن!
خیره نگاهم کرد. فکر کردم بارانی که صورتم را می شست، ترسناکم کرده.
گفت: چرا گریه می کنی؟
گفتم:من؟ گریه نمی کنم. بارونه! و با پشت دستم صورتم را پاک کردم.
چتر سیاهش را باز کرد و گفت: بیا این زیر.
گفتم: آخه اینجا منو می شناسن.
گفت: زیر چتر وایسادی. آدم که نکشتی!
زیر چتر علی، شروع به راه رفتن کردیم. حالا دلم می خواست آسمان تا ابد ببارد. باران، بهانه بود که من و او زیر یک چتر، تمام خیابانها را برویم. آنقدر برویم که دنیا تمام شود و علی حرف بزند.
گفت: یه کم مادرم ناخوشه. میدونی، از بچگی من و دختر خاله مو، برای هم نشون کرده بود. می خواست حلقه ببریم. من نرفتم. مادرم هم افتاد!
روی نیمکتی نشستیم. از زیر چترش آمدم بیرون. چتر را بست. هردو خیس آب. انگار همه ماهیهای حوض روبرو در دلم مردند.
گفتم: دوسش داری؟
گفت: نه! من تو رو دوست دارم. یاتو یا هیچکس. مادرم می خواد ببیندتون، به خصوص مادرتو.
گفتم: چرا حالا؟ باشه خواستگاری.
گفت: رسمه !
گفتم: باید برم.
گفت: می رسونمت.
گفتم: نه!
بی بدرود، سوار اولین تاکسی شدم. گفتم: امامزاده داود!
راننده گفت: شب می رسیم.
گفتم: قیامت برسیم. برو!
چیستا یثربی
چقدر قشنگه...