رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت چهارم داستان پستچی

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۱۸ ب.ظ

آن روز، بهشت زهرا؛ واقعا بهشت بود. علی کمی آن طرفتر و من کمی با فاصله از او. فکر می کردم چند هزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است. آیا دوست داشتن، همیشه دلیل می خواهد؟
قاصدکی روی شالم نشست، به فال نیک گرفتم. علی ساکت بود. حتما داشت فکر می کرد چطور موضوع را مطرح کند.
به مزاری رسیدیم. علی نشست. من هم بی اختیار نشستم.
گفت: رفیقم محسنه! تنها دوستم.
شروع کرد به فاتحه خواندن. فاتحه خواندنش مثل درد دل با خدا بود. یک نجوای عاشقانه.
گفتم:خدا رحمتش کند.
گفت :بهترین دوستم بود. وقتی از پستخونه بیرونم کردن، با هم رفتیم جبهه. تو ماشین داشتیم تدارکات می بردیم که من ماجرای تو و اون کتک کاری رو براش تعریف کردم. داشت می خندید که خمپاره زدن.

سکوت کرد. انگار تمام ریشه های درختان قبرستان، دلش را چنگ می زد.
گفتم: مجبور نیستی بگی!
گفت: آوردمت اینجا که بگم. ماشین چپ کرد. آتیش گرفته بود. من پام گیر کرده بود. ازچند جا شکست تا خودمو آزاد کردم. اما محسن، خوب نبود. فرمون تو شکمش رفته بود. خونریزی داشت. گفت: تو برو! الان منفجر میشه. گفتم: تنهات نمی ذارم. گفت:اگه رفیق منی برو ! جای منم عاشقی کن. جای هر دوتامون زنده باش. برو ! میون اشک و دود، محسن و ماشین به آسمون رفتن. جلوی چشم من!

سکوت کرد.
گفتم:پات؟
گفت: دو بارعمل کردم. میگن خوب میشه، ولی خب، یه چیزی سرجاش نیست. من دیگه اون آدم قبلی نمی شم. اونجا بودم. شاید می تونستم کمکی کنم، ولی به حرفش گوش دادم. شاید ترسیدم. گذاشتم بره! از این به بعد دیگه نمیذارم کسی به این آسونی بره!

داشت می لرزید، دلم می خواست کمی به او نزدیکتر بنشینم. گفتم: اون می خواست تو زندگی کنی! جای هر دوتون.
برای اولین بار در چشمهایم خیره شد. حالا تمام زنبورها همزمان نیشم می زدند.
گفت:چرا دوستم داری؟
خجالت کشیدم! چه سوالی! چرا دوستش داشتم؟ چون همه ی آن چیزهایی را داشت که به نظرم یک آدم خوب دارد. گفتم: نمیدونم. از من نپرس! من آدم دروغگویی ام. اون نامه هارو خودم برای خودم پست می کردم.
گفت: منم دروغ گفتم که مادرم مریضه بم کار بدن!
گفتم: من تو رو که می بینم انگار اکسیژن هوا بیشتر میشه. تازه می تونم نفس بکشم. منو ببخش! دست خودم نیست.

بلند شد. چند قدمی دور شد. اما ناگهان برگشت. روی قبر دوستش سجده کرد و زد زیر گریه. موهایش روی پیشانی اش ریخته بود. مثل کودکی؛ با سوز، گریه می کرد.
جلو رفتم. میدانستم نامحرمیم. اما دستش را بلند کردم و روی نام محسن گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: میدونی دوستت دارم؟ حالا چیکار کنیم؟
سردم شد. بهشت یک دفعه پاییز شد.

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۶)

اعتراف میکنم که اون روز طاقت نیاوردم و رفتم و به هر طریقی که شده بود همشو خوندم

خیلیییییییییییی قشنگ بود

عشق بود! واقعا عشق بود! (:

پاسخ:
واقعاً؟
من فکر کردم بی حوصله تر از من نیست ولی واقعاً صبر کردم که همراه شما بخونم :(

من طاقت نیوردم و رفتم پی دی اف و گیر اوردم همه شو خوندم  :))))

خیلیییییییی خوب بود :")  (↑_↑)

 

مرسی از معرفی تون :)))

 

پاسخ:
به به!
واقعاً صبورم پس!

خواهش می کنم، خوشحالم خوشت اومده :))

ولی من بارها این داستانو دیدمو نخوندم.

الان اینجا قسمت به قسمت دارم می خونم.

:)

پاسخ:
خدا رو شکر حداقل یک نفر هست با هم بخونیم :))
سپاس :))

ای بابا

ببخشید پس😅

ولی من همچنان باهاتون در خوندش همراهی میکنما

پاسخ:
شوخی کردم عزیزجان :)
آخ جون 🌷

♥️🙂

پاسخ:
😍😊
  • ... مـــیــم ...
  • اونجوری مزش میره :/

    منم صبرمیکنم باهم بخونیم

    پاسخ:
    خیلی هم عالی :)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی