رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت اول داستان پستچی

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۴ ب.ظ

چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت، قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود.

نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ می زند! پله ها را پرواز می کردم و برای اینکه مادرم شک نکند، می گفتم برای یک مجله می نویسم و آنها هم پاسخم را می دهند.

حس می کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش می گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی زد. فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تکرار می کردم و لبخند می زدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود. چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ 

تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا می کردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.
ما را که دید زیر لب گفت: دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!
مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و می لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.

کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم!
روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟
گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می داد. به خاطر یک دعوا!

دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم!
از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم، به دخترم می گویم: من باز می کنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.
دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو. لازم دارم.
گفتم:چقدر نامه دارید. خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!

چیستا یثربی

 

پی نوشت: داستان کوتاهی سی قسمتیِ، خودمم هم نخواندمش و نمی توانم تضمین کنم بقیه ی قسمت هاش هم مثل این قسمت قشنگ باشد(قلمش را زیبا دیده ام ولی) و اگر شما موافق باشید هر سه روز یکبار یکی از قسمت هاش را بذارم، نظرتان چیست؟

پی پی نوشت: سایه ی بیماری افتاده بر خانیمان و حال من و مادرم از بقیه ناخوش تر است اما شکر خدا کمکی بهتر شده ایم فقط خواستم توجیهی باشد بر اینکه از خودم داستان نمی نویسم و اگر لطف کنید دعای خیر شما دوستان :)

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۱۰)

اوه

موافقم [ چشمان قلبی ] 

پاسخ:
:)

ان شالله سلامت باشید :)

موافق :)

پاسخ:
ممنون
:))

چقدر قشنگ بود*^*
حتما بزار:))
انشالله زود سلامتی به خونتون برگرده:)

پاسخ:
چشم :)
ممنون :)

انشاالله زودتر حالتون خوب بشه و بازم از اون پستای قشنگ که خودت مینوسی بذاری:))

پاسخ:
ممنون عزیزجان :))

از حجم عشق موجود توی اون جمله یه لبخند گشاد روی لبام نقش بست!

+ اصلا دلیل قانع کننده ای نبود/:

من اتفاقا وقتی که مریض میشم بیشتر می نویسم

چون‌ وقتایی که حالم خوبه فرصت نمی کنم و یه عالمه کار دارم که باید انجامشون بدم

گاهی وقتا این فاصله به 3،4 روز هم میکشه

وقتی 3،4 روز چیزی نمی نویسم دیگه کنترلم از دستم خارج میشه  و هر کاری ممکنه بکنم ، قشنگ میشم شبیه عاشقی که در فراق یار دست و پا میزنه و اتفاقا مست هم کرده 😐

خیلی راحت یه قلم و خودکار بگیر دستت و بنویس اصلا هم مهم نیس که چرت و پرت و بی معنا و مفهوم بشه

من با عشق می خونمش و همین که از وجودت برآمده باشه کافیه(:

++امیدوارم هرچه زود تر نقش این سایه تاریک از سر خونتون پاک بشه و حال همتون خوب بشه...

 

 

پاسخ:
خیلی خیلی خوشحال شدم که نظرت اینه سپیده جان💛
من و نوشتن جدا نشدنی هستیم، اگه نوشتن نباشه تنها تسکین زندگیم رو از دست میدم و مثل خودت از کنترل خارج میشم :)
چشم، این داستان که تموم بشه، داستان های خودمو هم می ذارم ولی نه اینکه ننویسم، دل نوشته هامو می ذارم حتماً و خوشحالم وبلاگم خواننده ای مثل تو داره :))
ممنونم ازت :)
  • رسول نصیری
  • سلام

    درخاست رمز دارم لطفا :)

    پاسخ:
    سلام
    مطلب آخرم خصوصیه
    شرمنده
  • ... مـــیــم ...
  • چقدر دلم گرفت با خوندنش :):

    ان شاالله هرچه زودتر حالتون خوب بشه..

    پاسخ:
    ممنونم :))
  • یاسمن گلی:)
  • موافقم 

    پاسخ:
    :)
  • امیرحسین خالدی
  • موافقم

    پاسخ:
    :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی