فاطمهای دیگر
دنبال سلسهای از تغییرات هستم، من کسی هستم که از دور شدن عقاید هراسانم، گمان دورم بر این بود که عقایدم روزی که نزدیک باشد به حالم تغییر خواهند کرد اما نه، تغییر فاطمه لزوماً به معنای تغییر عقاید و شخصیت او نیست. این پست گفت که تغییراتی در مورد فاطمه باید باشد اما تغییر یکشبه و یکماهه نیست. اکنون احساس میکنم آمادهترینم برای تغییر، احساس میکنم وقتش شده عادتهای خوبی را برای خودم برگردانم و ایجاد کنم. تردید دارم از آنها بگویم اما شاید گفتنشان محکمترم کند، میخواهم مانند گذشته کتاب در دست بگیرم و از دست جدا نکنم مگر برای نفس کشیدن، آب و خوراک و کارهای روزمره و مهم. میخواهم وقتی فیلمهایی که گرفتم تا با داداش کوچیکه ببینیم، تمام شد، خودم، با هندزفری، که دنیای من است! و حس صحنهها و بازیگران، تنها باشم. میخواهم کتاب صوتی گوش کنم اما یک کتاب صوتی که شخصاً برای خودم است! و خودم هم کتاب صوتی تهیه کنم برای دوست عزیزم. میخواهم رادیو را جزء برنامههای پیاپیام قرار دهم. میخواهم چیزهای نو را تجربه کنم. بین خودمان باشد، دارم رمان مینویسم که البته زیاد ازش توقع دارم و هنوز کمی از توقعم را هم برآورده نساخته. میخواهم تا چهل روز زیارت عاشورا بخوانم و هر هفته به گلزار شهدا بروم، اگر خدا بخواهد. میخواهم روی مسیر جدیدی که برایم باز شده و برمیگردد به همان شغلی که گفته بودم، بسیار تمرکز کنم و خلاق باشم. میخواهم همچنان برای درآمد کوشا باشم و ایضاً انتخابی داشتهباشم که با رضایت خاطر از پسش بربیایم نه اینکه تمام وقتم را بگیرد و بیخوابی و پژمردگی نصیبم کند. میخواهم روابط دوستانهام را بهبود ببخشم، دلم بهترین هرآنچه که هست را میخواهد، هنوز و تا آخر عمر هم همچنان در این مورد تلاشگرم و الحق که ارزشش را دارد چون حسی که دوستی در من ایجاد میکند، یکتاست. میخواهم هر روز ورزش کنم و هر صبح به پیادهروی بروم. میخواهم در زمینۀ انیمه و پادکست پیشرفت کنم و جاری باشم نه که ثابت در یک نقطه بمانم. میخواهم قرنطینهنگاری را که قدر عمر نوح طول کشید، به آخر برسانم، اگر مرکز مدیریت با من همکاری کند. میخواهم وبلاگنویسان ارزشمند و قلمهای بیشتری را پیدا کنم. میخواهم تابستانم را خوب تمام کنم و ترم جدید را خوب شروع. به انجام هشتاد درصدی مواردی که گفتم هم قانع نیستم چونکه جاری و پیوسته نبودم و درمورد بعضی از موضوعات دیر شروع کردم همچنین به دلایل دیگر... فیالحال بیشترین چیزی که میخواهم این است که صد درصد میخواهمها را پیش ببرم. دیگر توکّل به خدا.
پینوشت: یک داستان کوتاه نوشتم، زمانیکه اعصاب درست و حسابیای نداشتم، ارزش ادبی ندارد و حتی آنقدری ارزش معنایی که بخواهم بگذارمش اینجا، هنوز چند داستانی در صف دارم و داستانهایی که با پارتنر نوشتم، احتمالاً از آنها استفاده کنم برای داستان بعدی.
پی پینوشت: امروز صبح، وقتی صدای جاروی رفتگر را از پشت پنجره شنیدم و بعد عطری آشنا به مشامم خورد زمانیکه در خانه راه میرفتم، حس خوب شنیدن و بوییدن را معجزه دانستم بخاطر اینکه صدای اول را مدتها بود نشنیده بودم و عطر هم نشان میداد کوه بنده قبل از من بیدار شده و رفته محل خدمتش.
پی پی پینوشت: برنامهای که مدتهاست برای مدیتیشن ریختم را امروز به مدت کوتاهی گوش کردم و قبلش که صدای پرندهها از پنجره غوغا میکرد، احساس کردم اولین بار است از جایی که زندگی میکنم، ناراضی نیستم، چرا که همزمان هم از هندزفری صدای آرامش میآمد هم انگار یک نمایش بیرونی داشتم، همین الان یاد وقتی افتادم که در اینستاگرام دیدم دو زوج کنار هم نشسته بودند و نگاهشان به پردهی بزرگ سینما بود، در فیلم، شخصیت مرد از زن خواستگاری کرد و حلقه نشان داده شد و همزمان پرتاب شد آنگاه داماد آینده که همان مرد اول بند باشد، آن را گرفت و مثل همان فیلم از خانم خواستگاری کرد، اینجا بود که تماشاگران همزمان دو پردهی عین هم داشتند برای دیدن، یکی دورن فیلم و یکی بیرون از آن.
آرزوی موفقیت میکنم براتون
و امیدوارم سی و یکم شهریور شدیدا از عملکرد این چند روز راضی بوده باشین:)