صاحب این وبلاگ فوت کردهاست
از آنجایی که این روزها همه دارد میمیرد، یک من که چیزی نیست. یعنی تصور کنید وقتی یک گرده روی یک گل با دست کودکی به پایان حیاتش میرسد، آن کودک با تمام انسانها و تمام زمین و تمام هستی از بین بروند، حالا آن گرده چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟ حتی کمتر از صفر درصد. همه دارد میمیرد و این همه تمام اهداف کوچک و بزرگ ماست، تمام قوت ما، تمام امیدهای ما... دارم میبینم که چقدر نسبت به خودمان، آیندهیمان، شهرمان، کشورمان، جهانمان و هستیمان نا امیدیم و این پشیمانی دیدهی افکار من میشود. ما داریم خودمان گورستان خودمان میشویم چه نیاز است به خاک. گورستان طفل خندههایمان، گورستان طفل آرزوها و هدفهایمان، و اگر شادی و هدف را از انسان بگیریم از او چه باقی میماند؟ اگر صاحب این وبلاگ که فوت کرده است، تنها با خیال زندگی، زندگی کرده باشد، به من مدیون است و هیچ کداممان این چنین دینی را نخواهیم بخشید مخصوصاً حالا که دو طرف معامله خودمان هستیم. تنها حرف من حالا که نیستم، این است: کاش قاتل من نبوده باشم.
از آنجایی که این روزها همه (دور از جان) دارند میمیرند، من هم گفتم بگذار با این چالش به رنگ حیات، یکجور شوک مرگ پیش از مرگ بدهم.
در پایان اگر خاطرهای، تصوری، تفکری از من دارید، خوشحال میشوم بخوانم.
پینوشت: شروع چالش از اینجا. دعوت میکنم از هر کسی که دوست دارد بنویسد.
دور از جانت
من یاد قلم زیبات میفتم و رمانی که نصفه مانده است 😢 و دوست داشتم آخرش را بفهمم...
و یاد عکس های نابی که انداختی و مارو توی لذت دیدنشون شریک کردی
انشاءالله 120 سال با سلامتی و عمر باعزت سپری کنی🌺