روز چهارم
تصور کنید که شخصیت اصلیتان به تندیس تبدیلشده است. افکارش را توصیف کنید.
از جانب شکوه به ابرهه می مانست، وزوز، از جانب زیبایی به درخت بید مجنون، از دیگر جوانب هم مثل پو بود، نه دست داشت و نه پا، نه حرف میزد نه گوش میداد، وزوز، طی یک تصمیم آنی از راهروی گوشش وارد شدم، بی اجازه، بی خبر، صدایش درنیامد، انگار نه انگار که مگس بودم و گوش آزار، اگر تنبل هم بود تا بحال از خواب بر میخواست اما این ابوالهول آب از آبش تکان نمیخورد. صدایی پیچید در سالن میانی گوشش: من آزارم به مورچه هم نمیرسه بیا برو بیرون، بذار تو حال خودم باشم
_فکر کردم حرف زدن بلد نیستی، چرا زودتر صدات در نیومد؟
_ذهنمه که داره باهات حرف میزنه
_چرا؟ دهانت را چه شده؟
_چرا مثل مارکو پولو حرف میزنی؟
_همینطوری، چی هستی تو؟
_من تندیسم، تندیس فردوسی
_نگو نگو اگه بگی شعرا دق میکنن
_نکنه قرصهات رو با نوشابه خوردی؟
خندیدم، وزوز
_میشه انقدر سر و صدا نکنی اگه راستش رو بخوای، دارم روی شاهنامه دو کار میکنم، نیاز به تمرکز دارم، توی این جدیده معلوم میشه رستم زنده بوده و هممون رو گذاشته سرِکار، بعد میاد میره پیش مامان بزرگِ بچهه توی داستان قبلی، اونجا صحنه ی مادربزرگُ کف گیر و رستمُ گرزش رو شرح میدم، حالا دارم روش کار میکنم...
_وزوز
_ببینم تو اصلاً گوش میدی؟
_وزوز
_مثل آدمیزاد حرف بزن خب
_وزو..
_بسه دیگه، یعنی توهم زده بودم و تمام مدت با خودم فکر میکردم... آخه کی به یه مجسمه میگه ابرهه و درخت مجنون جز خودش، همیشه همینجوریِ، حتی یه مگس هم پیدا نمیشه به حرفهات گوش بده، همیشه توی سکونی و توان حرکت نداری چون تو رو ساختن که مجسمه باشی و همیشه هم مجسمه باقی می مونی، بنظرم هیچ چیزی نمیتونه لذت بخش تر از حرکت و پویایی باشه، خوشبحال انسانها، یعنی خودشون این رو میدونن؟
پی نوشت: همین که سوال رو خوندم یاد زارتوگ توی میمونهای فضایی افتادم برای همین هم عکسش رو گذاشتم وگرنه جناب فردوسی کجا، زارتوگ کجا!
کاش میشد یه نظرسنجی بذارم آیا چالش سی روز نوشتن اینجانب را می خوانید؟
گزینه یک)اصلاً
گزینه دو)کاملاً
گزینه سه)وبلاگ رو باز میکنم که فقط ستارش خاموش بشه
گزینه چهار)سی روزه!!!