روز سوم
شخصیت را به ملاقات مادربزرگ غرغرویش بفرستید. صحنهی رسیدن شخصیت را بنویسید.
پاهایم مثل بستنی دوقلو به هم و مثل چسب یک دو سه به زمین چسبیده بود، تمام اعضای بدنم روی ویبره بودند، انگار گذاشته بودندم روی دریایی از ژله. مادربزرگ شبیه به غول مرحله آخر شده بود برایم، باید از او اجازه می گرفتم برای رفتن به روسیه. کسی که مرغش یک پا داشت و پای آن یک پایش هم بشدت می ایستاد. کلمه ی محال درست وقتی اختراع شد که خواستند منصرف کردن مادربزرگ بنده را کوتاه تر کنند.
خواستم بنشینم روی صندلی اما چسب یک دو سه عجیب قوی بود. خواستم چشم ببندم روی استرس اما پلکی برای بستن نداشتم، چشمهایم حالت چشمهای یک مرده را داشت، دیدن مرگ بسی راحت تر بود برایم تا روبه رو شدن با مادربزرگ. شریفه بانو در آشپزخانه را باز کرد و وارد شد، صدای پاهایش مخلوط شده بود با صدای عصای چوبی اش. مثل سیب زمینی لبخند زدم، ولی حتی در حد سیب زمینی هم جواب نداد.
بلند گفتم: سلام مامان بزرگ، خوبین؟ چه خبر؟
یکدفعه اخم کرد: داد نزن بچه
به بالا تا پایین خودم نگاه کردم و آهسته گفتم: بچه؟
سریع رفت سر اصل بحث: چرا میخوای بری فرنگ؟
لبخندم را جمع کردم: اونجا یه نمایشگاه داره مامان بزرگ برای نخبه ها
_پس تو میخوای بری چیکار؟
._.مامان بزرگ، من رتبه اول مدرسه شدم توی آزمونمون، این چه حرفیه آخه
دست گذاشت روی زانوهایش: این عصای منو بگیر بچه
عصا را گرفتم، گفت: خوب شد گرفتی حالا چیزی ندارم بزنم توی سرت اما اگه به حرفم گوش ندی با...
حرفش را قطع کرد، دست کرد زیر بالشتش و یک کف گیر بیرون آورد: با این میزنم توی سرت، این از چوب هم سنگین تره، حالا زود برو بیرون، پاهام درد میکنه، باید قرصام رو هم بخورم، حوصله هم ندارم، بیرون
_آخه مامان بزرگ
کف گیر را بالا گرفت: حرف نباشه، بیرون گفتم
وقتی در خانه را می بستم به این فکر افتادم که باید چند جلسه فشرده بروم پیش رستم، گرچه رستم هم کف گیر مادربزرگ را که ببیند یک رخش دارد دوتای دیگر هم قرض میگیرد و دِ برو که رفتیم.
پی نوشت: دو بار است که دارم از ماشین مطلب میگذاریم و فکر میکنم تا سه نشه بازی نشه بنابراین اگر متن خوب نیست، بگذارید به پای اینکه مخم تکان میخورد با هر تکان ماشین، جاده ها هم که بد و بیراه دارند.
وای من نصفه هم نه تا هفت هشت پیش فتم بعدش ولش کردم :/ توان نوشتنشو نداشتم:0