رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت بیست و هفتم داستان پستچی

دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۹، ۰۲:۳۸ ب.ظ

ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان می ریخت. چای با اشک ریحانه!
گفت: علی با شما تماسی نداشته؟
گفتم: نه. نمی خواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم.
گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بد اخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار می خوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا میپزم نمیخوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود میخوابه. اصلا منو نمی بینه!
گفتم: حرفتون شده؟
گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان می کند.
گفتم: به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده.
علی جواب داد. عصبانی بود: - هیچ معلومه تو کجایی؟
- سر کار. چطور؟ نخواستم یه مدت..
گفت: این عقد پیشنهاد تو بود!
گفتم: به خاطر مادرت بود علی. تو هم قبول کردی! آرزوش بود. دیدی که به صیغه راضی نشد. گفت باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه. حالا مگه چی شده؟ ریحانه اومده بود اینجا.
علی گفت: برای چی؟
- میگه محلش نمیذاری.
علی گفت: همون پارک قدیمی باید ببینمت. یه ساعت دیگه!

ترسیدم. در صدایش آژیر قرمز می شنیدم. مثل قبل از بمباران. زودتر از من رسیده بود. خدایا بعد از این همه سال از دور که می دیدمش، قلبم مثل یک بچه بی تابی میکرد. علی همیشگی نبود.
گفت: این دیوونه ست! میخوام قلبشو عمل کنم. میگه نمیتونم! حامله ام! فقط صدای کلاغها بود و ریزش برگها.
گفتم: همه ش یه هفته ست!
گفت: به خدا حتی دستشو نگرفتم! ما از بچگی از هم خوشمون نمیومد. شاید رو محبت مادر حسادت میکردیم. اگه مادر انقدر اصرار نداشت اسما بره تو شناسنامه، یه عقد صوری میخوندیم و تموم! اما مادرم حتماً یه چیزی میدونست. نمیدونم چی. یه رازیه بین خودشون. قسم به دل پاکت چیستا، من اصلا از نزدیکشم رد نشدم. حامله؟ چطور یه هفته ای فهمیده؟ دروغ میگه!
- چرا نمیرید دکتر؟
- نمیاد! میگه میخوای بچه منو بکشی بری با اون زنه؟ میگه من وصیت مادرت بودم. اشتباه کردیم چیستا. هر دومون! من اون شب گیج بودم! فکر کردم به قولش عمل میکنه. حرف میزنم، گریه میکنه، جیغ میکشه. میگه من بچه مو نمیندازم.
گفتم: نکنه بره پیش پدرم؟
گفت: از این دختر هیچی بعید نیست. فقط یه راه داریم. با هم فرار کنیم! همه جوره پات هستم. از مرز که رد شدیم، غیابی طلاقش میدم. خونه مادربزرگم مال اون.
گفتم: اما خدا رو خوش نمیاد. شاید یه چیزیش هست.
گفت: مریضه! از بچگیش عصبی بود. مادرم دوسش داشت چون خودشو تو غرق شدن خواهرش تو دریا مقصر میدونست. من بهش دست نزدم. باور نمیکنی؟
به چشمان عسلی و شفافش نگاه کردم. به او یقین داشتم.
زانو زد. تقاص چیو پس میدیم چیستا؟... چیو؟...
می لرزید. باد می وزید. دستم را رها نمیکرد. مثل دست یک کودک...

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۱)

دیدین چه کرد ریحانه...

های های های... :))))

پاسخ:
واقعاً با این بهانش!:
از اون خنده های شیطانی که من میدونم چی میشه شما نمیدونین بود =)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی