گل بید سفید و چوب درخت کاج
میتوانست هزار و یک چیز دیگر باشد، آخ، حواسم نبود شما اول متن هستید، فکر کردم مثل افکارم مدتهاست در جریانید. دارم در مورد دو یادگاری حرف میزنم، دو یادگاری ارزشمند و یادآور دو دوران خوب زندگی. گل بید سفید، نمیدانستم چنین درختی وجود دارد که گلش به نرمی پنبه است، وقتی برای اولین بار رفتم به دیدار دانشگاهِ بیدانشجو، چشمم خورد به چند گل بید سفید که پایین درخت به چشم میآمد، با نگاهی لبریز از شوق و در کمال سرزندگی روح، یکی از آنها را برداشتم و با خودم آوردم، این شد که درخت بید سفید شد درخت مورد علاقهی من در دانشگاه و آن گلی که برداشتم شد یادگار اولین دیدارم با دانشگاه. اما دومی، گوشهگیر و غمگین، خندهام سوری صد سال یکبار بود برای خودش. مخصوصاً یازدهم. هر لحظه منتظر که یک اتفاق بشدت هیجان انگیز بیفتد مثلاً اینکه بتوانم پرواز کنم! شاید، شاید در آن صورت یک لبخند خشک و خالی میزدم. بخشی از این احوالات سرچشمه میگرفت از خجالتی بودنم و باحال بودن انسانیهای کلاسمان. در هیچ کجای دنیا و تاریخ باحالتر از انسانیهای کلاس ما وجود نداشته و ندارد و البته این احتمالاً به این دلیل است که من در مدرسهی انسانیهای دیگر نبودم یا حالا دیگر رشتهها D: اما یکروز دختر خجالتی و فسردهی کلاس قدمزنان در حیاط پیش میرفت که چشمش خورد به تکهچوب درخت کاجی در ته حیاط، آن موقع بود که آن را برداشت و برد و گذاشت در کیفش تا نگه دارد به یاد آن روزها، میتوانست هزار و یک چیز دیگر باشد، ولی این شد. هنوز و تا پایان تمام زندگیهای بعدی و بعدی و بعدی دوست دارم که در قلبم یادگاری باشد از گل بید سفید و تکهای از چوب یک درخت کاج. چه کسی میداند؟ شاید آن درخت کاج از یک میوهی کاج بوده باشد که همان من باشد در زندگی قبلیاش، شاید هم هزارسال بعد من برویم درست در جای درخت بید سفید و گلهایم را بریزم اطرافم برای تمام کسانی که هرطور هم باشند، خواهند که همیشه حال دلشان با خودشان خوب باشد.
پینوشت: دوست داشتم عکسشان هم باشد اما صبرم را نگه میدارم تا انتخاب سیاُم قرنطینهنگاری :)
از اون لبخندای پهن که بعد خوندن یه متن قشنگ میاد روی لب آدم :))))