نقاشی-تئاتر
این روزها همه چیز شده معلمی. از وبلاگ تا تمام حرفهایی که با خانواده میزنم، از این میگوییم که هر بار وسایلشان زمین میافتد میدوند سمت من که خانم این افتاد زمین که من برایشان ضدعفونی کنم، اینکه اگر یک سوال از اولی بپرسم باید یکی یک سوال از تمامشان بپرسم وگرنه مدام این را به رویم میآورند، اینکه بطریهایشان را میدهند من باز کنم یا کیفشان را میدهند من بگذارم روی دوششان یا باهم سر و صدا میکنند، به هم علامت میدهند، لایک، دیس لایک و چشمک به هم انتقال میدهند و صدای گربه درمیآورند که من بگوییم: صدای اَنیمال درنیارید گل پسرا یا مستقیم همان شخص را خطاب قرار دهم: طاها نکن. متعجب میشوند که از پشت ماسک متوجه میشوم. وقتی یکی آرام با دوستش حرف میزد، گفتم حرفش مهمتر است از درس بچهها، همه نگاهش کنید تا خوب به حرفهایش گوش بدهیم چون خیلی مهم است و کلاس در عرض پنج ثانیه ساکت بود تا اینکه خودش گفت: خانم خیلی باحال بود. حق است که واقعاً خسته میشوم هم صبح تا ظهر هم بعد از ظهر را کلاس داشته باشم و بعد از آن هم کلاسهای دانشکده که این روزها کمرنگ شده نسبت به همین روزها در ترمهای قبل. من ادبیات را یکطرف، دنیا را یکطرف قرار دادم شاید معلمی دارد کاری میکند که برای سومین بار یک چیز را یکطرف و دنیا را آنطرفش قرار بدهم. حتماً دارد همین کار را میکند.
پینوشت: تصویری که میبینید از نقاشیهای یکی از پسرانم است که امروز سر کلاس در عرض یک دقیقه تیمش را جمع کرد و نمایششان را اجرا کردند و چقدر هم هماهنگ و نکتهدار بود داستانی که اجرا کردند، شیر، سنجاب و پنگوئن را به جشن تولدش دعوت کرد و بعد از کیک و شادی و رقص کاغذها! چاقو آورد تا کیک را ببرد اول تمام پولهای دو حیوان دیگر را گرفت وقتی داشتند فرار میکردند، گفت: کجا میرید این کادوی تولدم بود و شوخی و خنده اما بعد از کیک و چاق و چله کردن دو حیوان دیگر افتاد دنبالشان که آنها را بخورد از اینجا خیلی جنب و جوش داشتند و از هماهنگی افتادهبودند و سرگردان بودند تا اینکه من بعد از تذکر و اصلاح نکردنشان، گفتم: خب دیگه پایان داستان. بعد هم نکتهی داستان را گفتم. هوش و استعداد این دهه از بچهها من را متحیرتر از همیشه کرد. به قصد خودشان وقت کلاس را گرفتند و شادی هم کردند اما به مقصود من بهتر از این نمیشد :)
چقدر حس خوووب:))
حقیقتا حسابی به حالت غبطه خوردم:)