- ۱۱ آذر ۹۹ ، ۱۵:۰۳
انگار پیچیده شده ام در خودم، خودم در خودم گیر کردم، از هر طرف که دست و پا میزنم از طرف دیگر دست و پایم می ماند در گل، فراری ها خیلی اند، عاقلانی که دور شدند از من و فرار را بر قرار ترجیح دادند را میگویم، فرقی هم نمی کند، از آدم گرفته تا یک حس مثلاً
حسی مثل آرامش، امنیت، رهایی، آزادی، تمرکز، سبکی، قل خوردگی(خودم ساختمش، وقتی پیش می آید که حال عجیبی داری، هم خوشحالی و هم سر حال تماماً هم روی فرم، عجبت میشود از احوالت و انگار که دوست داری تا دنیا، دنیاست قل بخوری و بروی، فقط قل بخوری و بروی)
آدمیان هم که...عاقل بودند، از عقلانیت که نمیشود گله کرد.
غبطه می خورم به دخترک شیطون هفت هشت ساله ای که عادت داشت چارچوب در را بگیرد و بالا برود، بلد نیستید؟ چقدر متأسف شدم، کاری ندارد که، یک پایتان را می گذارید این طرف چارچوپ و یک پای دیگر هم آن طرف، بعد دستتان را بالا می گذارید و تا جایی بالا میروید که اگر نیم سانت دیگر تکان بخورید، کمرتان برخورد بکند به چارچوب بالایی
_آهای، اونجا چیکار میکنی دختر؟! بیا پایین تا نزدی جاییت رو بشکنی
می خندم و از همان بالا دست تکان میدهم، روش های ابداعی هم داشتم برای پایین آمدن مثلاً یک طرفه می آمدم بدین صورت که کمرم را می چسباندم به یک طرف چارچوب و دو پایم قرار می گرفت آن طرف چارچوب، دستانم دیوارِهای کنار در را می گرفت و آرام آرام خودم را به زمین می رساندم، بعضی ها همیشه درگیر بودند که نقطه ی اتکایم دقیقاً کجاست؟
گاهی باید راست خیابان را بگیری و فقط بروی، قدم های آرامت طعنه بزند به ماشین هایی که با سرعت از کنارت می گذرند و پلک که به هم بزنی دیگر در دیدت نیستند، آری، آرامش قدم های پروانه وارت باید گاز بگیرد سرعت ماشین ها را: آهای، چه عجله ای دارید، زندگی است دیگر، چه خبرتان است؟ مگر سر آورده اید!
خنده ام می گیرد به اینکه سر بریده شده ی قلبم در دستانم است و این چنین سبک قدم بر می دارم
می شود یکبار وقتی می خندی افکار زهرماریت با چکش نکوبند در مغزت
هجوم این فکر که: کجا می روی فاطمه؟
مادرم پرسید: کجا میری فاطمه؟
داشتم دکمه های مانتویم را می بستم که صدایم را شنیدم: کتابخونه
-بازه مگه؟
خودم جواب دادم یا لبخندمانند روی لبهایم؟ نمی دانم اما باز شنیدم: نمی دونم
_پس چرا میری؟
+میرم که بفهمم بازه یا بسته
حرف بعدی این بود لابد: چرا زنگ نمی زنی؟ این همه راه رو...
نگاهش کردم، چه دید در نگاهم نمی دانم اما سکوتش برابر شد با خواندن خواننده در گوشهایم، هنزفری نبود معتادان موسیقی باید سر به بیابان می گذاشتند از جمله خودم
در را باز کردم، با خودم گفتم: این هم بیرون...چقدر عالی!
قدم گذاشتم و گشتم دنبال یک احساس در وجودم
التماس نکردم تا به حال، شاید برای اولین بار آن هم به احساساتم گفتم: تو رو به خدا، فقط یکی
اگر در خودِ هیچ دنبال یک چیز می گشتم زودتر کارم را راه می انداخت تا این احساسات گنگ
راهنمایی بودم به گمانم،
دلداده ی السایِ متفاوت که درک نمی شد،
مادرم یک لباس مجلسیِ آبی تیره داشت، رنگش را دقیق به یاد ندارم اما به یاد دارم آن لباسی که تا سالها بعد هم به تنم زار می زد را پوشیدم به علاوه ی یک دستکش و یک شنل، با کمی اغماز شده بودم السای ثانی، درست تکه به تکه این کلیپ را اجرا کردم یکبار با پس زمینه ی صدای السا و بار دیگر فقط با صدای خودم. (البته غیر از درست کردن اولاف و قصر یخی)
برادرم طعنه می زد: اصلاً تو از خود السا هم بهتر نقش آفرینی کردی
مادرم هم مثل همیشه میگفت: خیلی هم قشنگ شده دخترگلم
از نظر مادرم، من و برادرانم تافنه ی جدا بافته هستیم، آن هم چه تافته های گرانبها و ارزشمندی!
البته گمانم این است که تمام مادرها فکر می کنند فقط فرزندان خودشان فرزند هستند، درست شبیه به شازده کوچولو که تصور می کرد فقط گل خودش است که گل است و در دنیا نظیر ندارد :))