رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت بیست و یکم داستان پستچی

شنبه, ۶ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۲۹ ب.ظ

بعضی وقتها هزاران حرف در سینه داری، هزاران بغض در گلو، تمام رگهای تنت تیر می کشد که فریاد کنی، اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی!
آن لحظه که حاج اکبر حرف می زد، صدایش از جای دوری به گوشم می رسید. از سرزمینی دور، گلها و سبزه های خونی، سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که با هم وضو گرفتیم.

کار، بی خوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور، که کم کم یادت می دهد یک قیچی برداری، گیسوانت را قیچی کنی، دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی. شبیه هیچ چیز نیستی!
اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم. اما شور عشق، آدم را از خیلی چیزها محافظت می کند و من دوام آوردم.

حاج اکبر که متوجه حال بد من شد، دسته ای نامه از جیبش در آورد، و گفت: حلالم کن خواهر! اون هر شب نامه می نوشت. نگرانت بود. تو خواب اسمتو می گفت. خیلی از نامه ها وسط راه گم شد. اما اینا رو نگه داشتم. بهت ندادم، چون فکر کردم زخم کهنه رو باز نکنم. نمی دونستم هنوز پاش وایسادی!

با دست لرزان بسته را گرفتم. بوی خاک می داد و شکوفه. بوی خون میداد و عشق و علی.
تمام این سه سال که من سحرها رو با گریه دعا می خوندم اونم به یاد من بود؟ حتی زیر آتیش؟
گفتم: حاج اکبر! نمی دونم عاشق شدی یا نه! اما چطور فکر کردی فراموشش می کنم؟ اونم با حرف و تهدید حاجی! پام بسته بود که بیام اونجا، دستم بسته بود، دلم کفتر اهلی لحظه به لحظه ش بود. الان بیدار میشه، الان وضو میگیره، الان اسلحه شو تمیز میکنه. حالا به ابرا نگاه میکنه و یاد من میفته که عاشق ابرم! ساعت اتاقمو رو وقت بوسنی گذاشته بودم که وقتی نماز می خونه بدونم. تو چه میدونی من چه کشیدم. حالا کیو باید ببخشم؟
گفت: منو!
گفتم: تو، حاجی، همه تون هر چی باید از من بگیرید گرفتید. حالا فقط یه چیز جاش می خوام. کجاست؟ سرش را زیر انداخت.
- آسون نیست خواهر.
گفتم: سخت ترشو تحمل کردم و نمردم. میگی پاش وایسادی! خنده داره! پای دنیا واینمیسم، پای اون وایمیسم! بگو حاج اکبر!...
- چهار ماه پیش همه برگشتن. مادرش مریضه. سرطان، دو ماه پیش خونه رو فروخت واسه خرج درمون مادرش. به مالک جدید گفتن بگو دو ساله. شاید نمی خواست حتی دوستاش و حاجی پیداش کنن. مادرش خیلی بدحاله. هر روز بغلش میکنه میبره شیمی درمانی. اما دکترا قطع امید کردن. میگن خیلی دیره.
کاغذی تاخورده از جیبش درآورد. گفت: بی اجازه دارم آدرسو میدم. این شاید یه کم گناهامو سبک کنه برای نامه ها. اما برای دروغی که بهت گفتن، مجبور بودیم! خدا همه مونو ببخشه.

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۴)

  • Sepideh Adliepour
  • من که حرفی ندارم

    اصلا چی میشه در این باب گفت؟

    پاسخ:
    شاید بشه گفت تصورات اشتباه عامل ویرانیِ احوالات زندگی🙃

    از هر زبان که میشنوم نامکرر است..‌ 

    پاسخ:
    :)
  • یاسمن گلی:)
  • زیبا بود... ❤️

    پاسخ:
    آره، داستان قشنگیه :))

    میشه رمزتون رو بدید لطفا .

    البته اگر دوست حساب میشیم:)

    پاسخ:
    بله حتماً :) میفرستم براتون :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی