رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت بیست و چهارم داستان پستچی

دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۰۱ ب.ظ

نسل من به همه چیز عادت داشت. جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه‌ بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر...
نسل من به نه شنیدن عادت داشت. اگر می‌خواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارت‌هایم را بازی می‌کردم و بعد می‌باختم.
نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود. حتی اگر قرار بود بمیری، باید اول جنگیده باشی.

به علی گفتم: منو ببر پیش مامانت!
چشمانش پلنگ وحشی شد: مگه ممکنه؟ از صبح تا حالا که دیدت، داره گریه می‌کنه. نمیخوام حالش بدتر شه.
گفتم: ببین علی. سه سال توی بی‌خبری منتظرت موندم. یک لحظه‌ام امیدمو از دست ندادم. همین امید منو زنده نگه داشت. اتفاقای زیادی اینجا افتاد.
من از طرف روزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا. می‌تونستم اونجا بمونم. اما نموندم. من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطر این خاک جنگیدن.
استادم برام بورس تحصیلی گرفت. نرفتم. مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم. آدمهای خوبی بودن. صبر کردم. به پدرم گفتم: آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن. من این دروازه رو به اسم علی کردم. کسی رو به زور توش راه نده! گفت: اگه نیاد، اگه نخواد، اگه عوض شده باشه! اگه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر می‌کردی؟ گفتم: بذار بهم ثابت شه، بعد!

حالا علی وقتشه که ثابت کنی. تو که شکنجه و جنگو، دووم آوردی، حتما می‌تونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه.
هیچ مادری بدبختی بچه شو نمی‌خواد! اینجا سه نفر قربانی میشن. من، تو، ریحانه! بهش بگو یا بذار من بگم!
علی گفت: سوار شو! خودت بهش بگو! دوست دارم ببینم چه جوابی میده.
گفتم: تو برای من نمی‌جنگی؟ برای همه جنگیدی؟ برای من نه؟
گفت: برای تو تا قیامت می‌جنگم. اما جنگ با مادری که داره می‌میره، نه! بدون کنارت وایمیسم. بهم تکیه کن. اما حالشو بد نکن. می‌فهمی؟

به خانشان رسیدیم. اول ریحانه را دیدم. مودبانه سلام کرد و گفت: خانم جان حالش خوب نیست. دکتر اومده.
علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید.
ریحانه معذب بود. گفت: میدونم چی شده. بهتون حق میدم. نمی‌خوام زن مردی بشم که یه عمر با فکر یه زن دیگه زندگی میکنه! مادرم زود مرد. خاله منو بزرگ کرد. من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم. جور دیگه‌ای بهش نگاه نکردم. خاله عاشق خواهرش بود. خیلی دلش می خواد با عروس کردن دخترش، اینو بهش نشون بده. اما من مریضی قلبی دارم. بچه دار نمی‌شم. خاله می‌دونه.
گفتم: فقط یه سوال! عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو! تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم. تو هم می‌رفتی؟
گفت: راستش نه! علی همیشه دور بوده. هیچوقت نشناختمش. هیچوقت دلم براش تنگ نشد. ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم. هیچی!...

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۴)

:")))))

:دی

اگه بدونین این ریحانه چی کارا که نمیکنه بعدش :"))))

 

اتفاقا بعدش از منتشر شدن داستان با ریحانه ام مصاحبه کردم :)

پاسخ:
قشنگ منتظر شکار نشسته بودی ها زری جان =))
ولی خوبه بازم گذاشتی خودمون بفهمیم چیکارا میکنه🙂

پس باید مصاحبش رو هم بذارم :)

یه چیزی ذهنمو درگیر کرده:

چرا چیستا پرسید عاشقش هستی یا نه؟

مثلاً اگه ریحانه میگفت آره، میکشید کنار و همون لحظه اون خونه و علی رو برای همیشه ترک میکرد

شایدم فقط میخواست بدونه....🤷🏻‍♀️

نه

شکار لحظه اون موقعی بود که صدای علی و تو پادگان پخش کردن...که میخواد ازدواج کنه و فلان...

اون موقع خیلی حال می داد واسه اسپویل...

دلم سوخت براتون :")))

پاسخ:
ممنون واقعاً 😄💛
  • یاسمن گلی:)
  • عالیه :)

    پاسخ:
    =)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی