رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۲۸ مطلب با موضوع «یادْمان» ثبت شده است

 

من هزاران بار فدای شما بشوم بانوی من ❤

  • Fatemeh Karimi

 

گفتگو با خاطرات قشنگ و دلتنگی‌ها شروع شد و به حرف دل دختر زیبا رسید:
دلارام آدما خیلی توی خودشونن، ‌شادتریناشون، پرحرفاشون، شوخیاشون دیگه خنده نمیاره به لبمون، مصنوعی شده...ما رفتیم دیشب جات خالی بیرون، اومدیم انقدر زیاد دلم گرفته بود با اینکه خندیدیم و خوش گذشت...میدونی انگار کرونا علاوه بر اینکه آدما رو عوض کرد، حسرتاشون، خشمهاشون، نمیدونم چی بگم، اونا رو رو کرد یا بخاطر قرنطینه بود یا توی دلشون بود، من همش مصنوعی میخندم که خندم بگیره، مامانم میگه خب نخند اینجوری...
صحبت‌ها رسید به انتخاب رشته و آینده‌ش، گفتم تو دکتر پوست و مو رو ترجیح میدی یا یه نقاشی مثل شب پرستاره؟ اولی رو انتخاب کرد و گفت: می‌دونی دلارام این حس برام حس غریبیه، من همیشه کمک به مردم رو دوست داشتم و حس میکردم نقاشی کشیدن کمک بزرگیه به مردم بیشتر از روانشناسی و مددکار بودن، چون عمیق‌تره اما انگار که یه وقتا مغزمون دروغ میگه به قلبمون...
بعد یکم حرفها شخصی شد و یکجا گفت: اون جذابیت هنر خیلی خوبه
بهش گفتم: جذابیت هنر که همرو میگیره، تو به خودت نگاه کن فقط، به اون چیزی که ته دلت واقعاً میخوای
و گفت: کمک به مردم ولی نمیدونم از چه راهی

و بخودم نگاه کردم و به آدمهای دیگه، یاد ندارم هیچکس توی زندگیم بود باشه که فقط با هدف کمک به مردم آینده‌اش رو انتخاب کرده باشه، اینجاست که آدم‌های فرشته مشخص میشن...

  • Fatemeh Karimi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۵۹
  • Fatemeh Karimi

 

باد گلبرگهای سفید شکوفه‌های بهاری را پراکنده میکرد به هرجا. سریع سوار ماشین شدم چرا که فقط بحث گلبرگها نبود گرد و خاک هم وارد میدان شده بود و هدف گرفته بود چشمهای عابرانی مثل من را که روز تعطیلِ برادرشان او را مجبور کردند به گشت و گذار، البته که باد کاملاً حق داشت چرا که امروز بعد از مدتی مدید تنها روز تعطیلیِ بهترین برادر دنیا محسوب میشد که من آن را هم گرفتم ازش. همزمان با حرکت ماشین آلبوم دلکَش بنده هم پخش میشد و حلواحلوا در دل من میخندید(در مورد دلکَشم حرفها دارم، در فرصتش میگویم). وقتی رسیدیم به مقصد دیدم همچین آش دهن پری هم نیست ولی از جهت آثار باستانی می‌‌چسبید. قلعه‌ای بنام باروی ری دارای قدمتی ۶۰۰۰ ساله و مربوط به دورۀ مادها احتمالاً. بعد از این همه سال و زلزله و دیگر موارد هنوز سه کیلومتر از آن باقی مانده که بخشی از آن نزدیک به چشمه‌علی‌ست. آب هم که همیشه صدای حیات است. یک نقش برجسته هم دارد، مربوط به دوران فتحعلی شاه قاجار. وقتی داشتیم مسیرمان را بسمت ماشین برمی‌گشتیم برادرم گفت: باید یه کاری کنم اینو بشوره ببره. خندیدم. دیدن آثار باستانی موردعلاقه‌اش نیست اما اگر ده روز پشت سر هم برود جنگل هیچ خسته نمیشه. در راه برگشت دختری که اسفند می‌چرخاند رسید بالا سر ماشین ما، اما هیچکدام پول نقد نداشتیم و افسوس خوردیم از این بابت. چراغ که سبز شد برادرم دوباره معذرت خواست و حرکت کرد. با اولین بوق ماشین پشت سری یاد فیلم دموکراسی تو روز روشن افتادم، شخصیت اصلی برای یکی از همین کودکان کار توصیه کرده بود تحصیل را و او یک جراح موفق شده بود از برای همان حرفها. هر چند می‌توانستم تلاشم را بکنم اما مطمئناً چیزی نبود که دختر نوجوان خودش نداند. شاید تمام درگیری ذهنی او این بود که چرا خدا برایش چنین خواسته و برای من نخواسته. یعنی من که در فکر دیگران نیستم اما وقتی خودم را جای او میگذارم همین بذهنم میرسد. نمیدانم دلیلش چه میتواند باشد اما هر چه باشد خدا خودش خوب دارد نگاه میکند به همه و به همه. به آرزوهایم که نگاه میکنم می‌بینم برای دیگری ممکن است ناچیز باشد و دیگری هم حتماً آرزوهایی دارد که برای یک دیگریِ دیگر ناچیز باشد.

  • Fatemeh Karimi

بی نهایت در ستیز هستم در برابر کاری که بگویم انجام می‌دهم، آنوقت انجام ندهم و خودم را دعوا میکنم بابت این موضوع. برای همین همیشه سعی کردم در نظم بکوشم. اما هرگز نمیخواهم طوری بشود که کاری که انجام می‌دهم، به کاری دیگر آسیبی وارد کند. و این وقتی پیش می آید که کارها بماند روی کارها. برای همین هم این روزها نبودم، چون در خیلی از درسهای دانشگاه عقب بودم و باید حداقل کمی از این عقب ماندگی را جبران میکردم اما قول میدهم ادامه چالش را بی وقفه انجام دهم. و بزودی ستارهای روشن را خاموش میکنم. سپاسگزارم از تمام خوانندگان وبلاگ. و از تمام دوستانی که جویای حال بودند. امید که همه خوبان همیشه در پناه حق باشند.

پی نوشت: عنوان شبیه شد به یک باب واقعی، انگار که بابی باشد از بابهای کتاب بیان.

  • Fatemeh Karimi

آسمان صبح می چسبید برای عکس گرفتن، صاف صاف، مثل دل شمع. چقدر زیبا که صبحت با دیدن دلبری گلها آغاز شود، آنهم گل سنبل بنفش که در پارک بالای سرم بود و من برای عکس گرفتن از دلبری بانو مسیر رفته را برگشتم. مترو همیشه برایم قصه داشت و ساحت تفکر بود و لذت بردن از موسیقی.

  • Fatemeh Karimi

تکلیف دوست داشتنی و سخت: برگزیدن یک حکایت از گلستان به انتخاب خودتان
(استاد تأکید داشتند بر روی یکی بودنش و گفتند نهایتاً دو تا)
به خودم میگفتم: نه، نه، حق اینکار را نداری که زود بروی سراغ باب پنجم(در باب عشق و جوانی)، بقیه را هم باید نگاه کنی و بخوانی بعد هر کدام بیشتر دوست داشتی، جسارت کردم و صرفاً از جهت سلیقه ی خودم چندین حکایت را انتخاب و نمره گذاری کردم(شرمنده سعدی جان، کارهای آدمهای معمولیست دیگر)
باب به باب در انتخاب جلو میرفتم از هر باب شاید نهایتاً سه الی چهار حکایت را انتخاب کردم اما از باب مورد نظر، این و این و این و این و این و... (_تموم نشد؟ _این دیگه آخریشه) خلاصه که خودم هم میدانستم در آخر بسی سختی می کشم در انتخاب بین ۹/۵ ها، ۹/۷۵ ها و ۱۰ ها
اما در هر حال این شد انتخابم:

  • Fatemeh Karimi

قدم به قدم در گلزار شهدا جلو میرفتیم، خاطرم می آمد: "آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم"
الحق که همشان رنگی بودند، رنگ عشق را میشنیدم. بوی خدا را میدیدم. صدایشان گرم بود برخلاف سنگ سرد رویشان، آواز پارسایی میخواندند.
اتفاقی به شهدایی برخوردیم که آرزوی دیدارشان را داشتیم اما راه بلد نداشتیم که قدم به قدم را نشانمان دهد ولی انگار خوانده شدیم برای سعادت دیدارشان.
دوستم سخن شهید محمدخانی را به زبان آورد: زیارت به دعوته
شهدا ما را طلبیدند و هوشمان را برد عطر هر کدامشان.
الحق که نفس کشیدن در هوای قرب الی الله بود.

  • Fatemeh Karimi

سال کنکورم بود و بچه های با معرفت و باحال کلاس دوازدهم انسانی، جمع شده بودیم در حیاط و در ابتدا جرئت یا حقیقت بازی می کردیم اما بعدش تبدیل شد به حقیقت محض، فقط سوالی که پرسیده میشد و تک به تک جواب می دادیم. اگر یک روز از عمرت باقی مونده باشه، چی کار میکنی؟ :... افزون بر آنچه که سه نقطه گذاشتم، گفتم یک رازی را به یک نفر می گویم
حالا که فکرش را میکنم می بینم رازها ساخته می شوند برای اینکه روزی برسد که آشکار شوند، و ساده دل کسی که فکر میکند می تواند رازش را تا گور با خودش بِکشد و بعد بُکشدش، شاید هم بشود ولی به شرطی که شبیه به راز من نباشد...
بالاخره خورشید از پشت ابر دیده می شود، حالا شاید نه به آن تابندگی دم اذان ظهر ولی سرت را که بالا بگیری و بخواهی دل بدهی (توجه کنی) میفهمی عجیب نیست که بینایی!
یک سوال دیگر هم بود که در جوابش دوستان لُبِ مطلب را نگرفتند گرچه حق هم داشتند
بزرگترین ترست: ... و اینکه یکی ازم متنفر باشه
دوست عزیزم گفت: نباید برات مهم باشه و چقدر هم درست میگفت البته تا وقتی که منظورم از یکی، واقعاً همان یکی نباشد...
هنوز هم سخت درگیرم که چطور می شود یکی بیاید که بعد از او دنیایت فقط سنجیده شود با همان یکی

پی نوشت:

 

پی پی نوشت: خدا رو شکر که بیان احیا شد، من که واقعاً هر لحظه امید داشتم با شوکی برگرده، چون خیلی با بیان و بیانی ها قریب شدم :)
  • Fatemeh Karimi

تصویری برایم فرستاده بود از کتابی مربوط به قانون شاید، با چنین متنی: هرکس... به شکلِ غیرقانونی، مالی را از تصرفِ دیگری بی رضایتِ او خارج یا به هر نحوِ دیگر آن را حیف و میل کند، به اتهام تصرفِ عُدوانی محاکمه خواهد شد... همچنین اگر کسی بی آنکه مال را از تصرف خارج کند، در آن ایجادِ اختلال کند، با نصب یا شکستنِ قفل، یا به هر صورتِ دیگر، به شکلِ غیرِ قانونی به مِلکِ دیگری دست اندازی کند، یا به زور یا با تهدیدِ به کار بُردنِ زور، مانع از آن شود که صاحبِ حق از حقِ خود استفاده کند، به اتهام تصرفِ عُدوانی محاکمه خواهد شد. "قانون مدنیِ سوئد، ماده ی ۸، بندِ ۸"

گیج شدم، از نظرم قانون خوبی آمد (با وجود اینکه همیشه از مطالعه ی ماده ها و بندها فراری بودم) اما نمیدانستم چرا عکسی با این مضمون فرستاده، آخر کسی است که به همه چیز عمیق نگاه میکند، درست مثل اقیانوس.

  • Fatemeh Karimi