متعلّم زیبا روی و معلم
تکلیف دوست داشتنی و سخت: برگزیدن یک حکایت از گلستان به انتخاب خودتان
(استاد تأکید داشتند بر روی یکی بودنش و گفتند نهایتاً دو تا)
به خودم میگفتم: نه، نه، حق اینکار را نداری که زود بروی سراغ باب پنجم(در باب عشق و جوانی)، بقیه را هم باید نگاه کنی و بخوانی بعد هر کدام بیشتر دوست داشتی، جسارت کردم و صرفاً از جهت سلیقه ی خودم چندین حکایت را انتخاب و نمره گذاری کردم(شرمنده سعدی جان، کارهای آدمهای معمولیست دیگر)
باب به باب در انتخاب جلو میرفتم از هر باب شاید نهایتاً سه الی چهار حکایت را انتخاب کردم اما از باب مورد نظر، این و این و این و این و این و... (_تموم نشد؟ _این دیگه آخریشه) خلاصه که خودم هم میدانستم در آخر بسی سختی می کشم در انتخاب بین ۹/۵ ها، ۹/۷۵ ها و ۱۰ ها
اما در هر حال این شد انتخابم:
یکی [را] از متعلّمان کمالِ بهجتی بود و طیبِ لهجتی و معّلم ازان جا که حسِّ بشریّت است با حُسنِ بشره او معاملتی داشت [و] زجر و تنبیهی که بر کودکانِ [دیگر] کردی در حقِ وی روا نداشتی [و] وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی:
نه آن چنان به تو مشغولم، ای بهشتی روی
که یادِ خویشتنم در ضمیر می آید
ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم
وگر مقابله بینم که تیر می آید
باری پسر گفتا: چنان که در آدابِ درسِ من نظری می فرمایی در آدابِ نَفْسم همچنین تأمل فرمای تا اگر در اخلاقِ من ناپسندی بینی که مرا آن پسنده همی نماید برآنم اطلاع فرمای تا به تبدیلِ آن در سعی کنم. گفت: ای پسر، این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تو است جز هنر نمی بینم.
چشمِ بداندیش که بر کنده باد
عیب نماید هنرش در نظر
ور هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند بجر آن یک هنر
《گلستان: حکایت پنجم از باب پنجم》
پی نوشت: چون هم خاطره بود و هم کتاب، هم رفت در یادْمان و هم جا شد در جاکتابی.
پی پی نوشت: این را برای خودم درست کردم ولی گفتم اینجا هم بذارم، دیگر اینکه اگر دیدید و دوست داشتید، #240*780* را شماره گیری کنید D:
من عاشق باب چهارم هستم از فواید خاموشی.خیلی زیباست.
..
.
.«مگو اندوه خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان.»
این هم بیت مورد علاقم از یکی از حکایاتش هست.