رازم همان یکی بود
سال کنکورم بود و بچه های با معرفت و باحال کلاس دوازدهم انسانی، جمع شده بودیم در حیاط و در ابتدا جرئت یا حقیقت بازی می کردیم اما بعدش تبدیل شد به حقیقت محض، فقط سوالی که پرسیده میشد و تک به تک جواب می دادیم. اگر یک روز از عمرت باقی مونده باشه، چی کار میکنی؟ :... افزون بر آنچه که سه نقطه گذاشتم، گفتم یک رازی را به یک نفر می گویم
حالا که فکرش را میکنم می بینم رازها ساخته می شوند برای اینکه روزی برسد که آشکار شوند، و ساده دل کسی که فکر میکند می تواند رازش را تا گور با خودش بِکشد و بعد بُکشدش، شاید هم بشود ولی به شرطی که شبیه به راز من نباشد...
بالاخره خورشید از پشت ابر دیده می شود، حالا شاید نه به آن تابندگی دم اذان ظهر ولی سرت را که بالا بگیری و بخواهی دل بدهی (توجه کنی) میفهمی عجیب نیست که بینایی!
یک سوال دیگر هم بود که در جوابش دوستان لُبِ مطلب را نگرفتند گرچه حق هم داشتند
بزرگترین ترست: ... و اینکه یکی ازم متنفر باشه
دوست عزیزم گفت: نباید برات مهم باشه و چقدر هم درست میگفت البته تا وقتی که منظورم از یکی، واقعاً همان یکی نباشد...
هنوز هم سخت درگیرم که چطور می شود یکی بیاید که بعد از او دنیایت فقط سنجیده شود با همان یکی
پی نوشت:
فاطمه
امکان داره که آدم از عشق خسته بشه؟