- ۱۱ نظر
- ۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۴۶
هیچ میدانی در غیاب توی زیبا دل چقدر اینجا، قلبم، به نام آرام و هر کجایی که اثر لبخندی از مهر وجودت بود، بی رنگ شده؟ نه حتی زرد و نه حتی نارنجی که من دوست ندارم و تو دوست داری و نه حتی سیاه که تمام است، چون تو برای من و خوانندگانت تمام نشدی و نمیشوی حتی اگر تصمیم بگیری که هرگز نیایی، باز هم هستی، دست خودت نیست که عزیز دلم، تو انقدر به چشمهایمان زیبایی دادی که مدیون قلمت هستیم. ای کاش که همان قلمت دستت را رها نکند و صاف هدایتت کند به محیط دنج و آرامِ وبلاگت سپیده جانم.
با قلب و اشک، دوستدار و در انتظار تو :*)
پینوشت: درست یک ماه است که نیست، بیخبر نیستم و میدانم دلایل منطقیاش را، این را هم گفته که یک روزی میایید، ولی حتی اگر تصمیم بگیرد حالاحالاها نیایید باز هم میخواهم این پست را برایش بفرستم، اگر سخنی هم از طرف شما هست میگم بهش :)
پی پینوشت: انگار همین دیروز بود که این دادگاه را شروع کردیم، یادش بخیر، قضاوتها لنگ ماندهها بانو...
قربون شما برم مولای من، این اشکها جواب کدام خوبیام بوده؟ چه خوبیای انجام دادم که شب قدر لایق اشکهایی از ته دل بودهام؟ البته که صاف و صوف نبوده زندگیام، البته که رویم نمیشود عشق فقط عشق به اهلبیت را گوشی کنم آویزهی قلبم! البته که نتوانستم آنقدر که بهترین بانوی ادوار الگوست، خوب باشم و نمیتوانم حتی یک ذره، اما چه کردهام که انقدر دلم گرم است به شما و بانوی دو عالم؟
نکند دلم تا همیشه تنگ ضریح خودتان، بانویتان و پسرتان بماند و بماند... نکند لایق نباشم آقا جان... ممنونم که نگاهم میکنی، ممنونم که شب قدر عظمت باران مرا میگیرد و راضی به خیس شدن میشوم، ممنونم که دعایم زیر باران میرود و زلال میرسد دست آن بالایی. ممنونم که شما بودید و هستید. سال پیش چیزهایی خواستم از خدا در همین شبها و خدایت انقدر بزرگ بود که هر کدام که صلاح بود شد حقیقت. اما دعاهای انسان که تمامی ندارد، انسان همانقدر که محبت دارد برای دوست داشتن، همانقدر هم آرزو دارد برای رسیدن. باز هم سفارش من را پیش خدایت بکن امیر مهربانیها. به مادرمان هم سلام برسان بگو ببخشید که اصلاً حتی قطرهای شبیه به او نیستم. بگو خجالت میکشم بگویم نگاهش بر روی سرم باشد تا همیشه، چون ترس دارم اشتباه بروم و بانوی خوبیها ببیند. فقط امیدوارم لایق اشکهایی باشم که روشنتر میکند قلبم را. ...💚
پینوشت: مابین "یا مَنْ لا یُرْجَى إِلا فَضْله" خواندنهایتان و میان دعا کردنهایتان من و بیانیها را فراموش نکنید دوستان. التماس دعا.
یک عنوان گنگ و یک روحِ پر ادعا!
اگر روزی اتفاقی یک اجرا دیدید، یک اجرایِ دلکَش... یک اجرای روحنوازی که فقط سیمهای گیتار جان شما را مینوازد، در نتیجه او دلکَشِ شماست در خواندن، و یک خط میکشید بین او و دیگر خوانندگان... میروید در پی دوباره گوش دادن همان اجرا و دوباره گوش دادنش... شب با فکر به موسیقی چشم میبندید و صبح لبخند نقش میزنید بر روزتان بخاطر همان یک صدا... تازه میفهمید که عه! من که میگفتم و میگویم زبانِ فارسی بهترین زبانهاست، پس چه شد؟ اگر زبان خواننده را بعنوان زبان آخر روحتان پذیرفتید، و آوای کلامش شما را برد به جاهایی که تابحال نرفته بودید... اگر بعد از این همه مدت تازه به فکرتان رسید زبان خواننده را متوجه نمیشوید! و رفتید سراغ جستجوی متن و ترجمهی آهنگ... اگر خوانید و خوانید و خوانید و لبخند نرفت از صورتتان... اگر اسم خواننده را جستجو کردید در اینستاگرام، تک تک پستهایش را دیدید و خواندید و آنهایی که سخت بود را ترجمه کردید حتی... اگر برای اولین بار اشتراک خریدید برای دانلود آلبومهایش... اگر همان روز دوتا از آهنگهایش را شنیدید و فقط هم همان دوتا تا زمانی که کاملاً ترجمه را بلد شدید، و جایی نوشتیدشان که دوباره و دوباره همخوان با خواننده روحتان را نوازش دهید... اگر با خودتان گفتید من از الان به بعد آرزوی خارج رفتن دارم، پاریس، کنسرت دلکَش، فکرش را بکن، چه میشود... اگر دلکش را گذاشتید در جایگاه بنفشِ قلبتان! و سر زدید به سایت خودش و تمام ویدیوهایش را دیدید، اگر با هر یک از آواها و تصاویر حس کردید آنطرف موبایل هستید، اگر گفتید: همینه، بالاخره یک خوانندهی خارجی پیدا کردم که جهان را از زاویهی دید خوبش نگاه میکند و خوب میخواند و زیباست و زیباست، اگر تمام اینها را در مدتی کوتاه تجربه کردید بدانید او برای روح شما میخواند. دلکَش برای روح من میخواند. بزودی یکی از آهنگهایش را میگذارم، دومین آهنگی که ازش شنیدم. البته دلکَش هنرمند است و نه فقط خواننده :)))))
پینوشت: دربارهی من را بروزرسانی کردم برای کسانی که صبرشان نمیماند تا مطلب بعدی.
پی پینوشت: تولدش هم مبارکِ💜
قَبَعثَری نام شاعری است که معروف به فصاحت [شیوا سخنی] است. گویند در فصل انگور وی با جمعی از ظرفای شعرا [شاعران نکته سنج] به باغی درآمد. ذکر حجاج [حجاج بن یوسف: والی حجاز و عراق] در میان آمد قبعثری گفت: اللهم سَوِّدْ وجهه و اقطع عنقه و اسقنی من دمه؛ بارخدایا سیاه کن روی او را و ببر گردن او را و از خون او بیاشام مرا. چون این خبر به حجاج رسید درحال [فوراً] او را احضار کرد. وی چون پیش حجاج آمد و غضب و تهدید او را دید بدیهةً [بدون تأمل] گفت چون رسیدن انگور نزدیک بود از روی شوق و آرزو از حق تعالی درخواستم که انگور بپزد و برسد و سیاه شود تا از شیرهی او بیاشامم و دشمنان از روی عداوت [دشمنی] بنوعی دیگر عرض نمودند. چون حجاج بعد از گفتگوی بسیار با کمال فصاحت [منظور: قبعثری] از جواب عاجز ماند از روی غضب گفت: لاحملنک علی الادهم؛ هر آینه [همانا] ترا سوار خواهم کرد بر بند آهنی [منظور: با طنابِ آهنی(زنجیر) میبندمت]. قبعثری آن را بر معنی اسب سیاه حمل نموده در جواب گفت: مثل الامیر یحمل علی الاشهب و الادهم؛ همچو امیر را سزاوار است که بر اشهب [اسبی که رنگ سفیدش غالبِ] و ادهم [اسب سیاه] سوار کنند. باز حجاج گفت: اردت حدیداً؛ یعنی از ادهم حدید [آهن] اراده شده است [منظورم آهن بود نه اسب]. قبعثری باز حدید را بر معنی دیگر حمل کرده در جواب گفت: ان یکون حدیداً خیرمن ان یکون بلیدا؛ یعنی ادهم [اسب سیاه] که تیزرو باشد بهتر از آن است که کندرو بود. حجاج از کمال فصاحت و سرعت جواب او درماند و از سر تقصیر او درگذشت.
《لغتنامۀ دهخدا》
پینوشت: کلمات داخل کروشه در متن اصلی نیست و معانیایست که برای درک متن نیاز است. اگر هم قبل معنا واژۀ منظور آمده، برداشت خودم را نوشتم و اگر از نظرتان اشتباه میآید، ممنون میشوم در اصلاحش کمکم کنید.
پی پینوشت: شاید برایتان جالب باشد که اینکه از کلام برداشت دیگری شود که عامدانۀ غلط باشد یک آرایه است بنام اسلوب حکیم. مثل این شعر سعدی:
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری؟
گویم که سری دارم درباخته در پایی
پی پی پینوشت: چقدر میچسبد در میانۀ کلاس با شوق به این فکر بیفتم که میتوانم این داستان را بگنجانم در جاکتابی.
داستانی را با این خط به پایان برسانید "گفتن هیچچیز تا بحال به این آسانی نبود".
ماهتاب دلبری را از او آموخته بود یا او از ماهتاب؟ غرق در شاگرد یا استاد خود بود، گفتم: به چی فکر میکنی که اقیانوس شدی؟
لبخند زد: میدونی، من اگه حق انتخاب داشتم که چی باشم روی این زمین، میگفتم میخوام بدترین انسان باشم!
متعجب گفتم: آجر خورده به سرت؟
مثل گل خندید: نه، میخواستم بدترین آدم باشم ولی نه برای اینکه همیشه بدیها جذابترن از خوبیها، نه برای اینکه همیشه بدی کردن راحتترِ، نه چون قطعاً کار بدترین آدم رویِ زمین میشه مگس پروندن، حتی راحتتر! و نه به این دلیل که اگه همیشه بد باشی پشیمون نمیشی ولی گاهی از خوبی پشیمون میشی، همینطور نه بخاطر اینکه همیشه بدیها حاشیه به همراه داره و معروفیت و حتی محبوبیت، و نه واسه خاطر اینکه برای بدی کردن مقدمه نیاز نیست و یا بدی هیچوقت برداشت اشتباه ایجاد نمیکنه، بلکه میخواستم بدترین آدم روی زمین باشم تا زمانی که عاشق بشم بعد با خودم ببینم آیا میتونم عوض بشم؟ و اگه آره یک تنه میشدم تفاوت عشق با هر احساس خوبِ دیگهای، یک تنه میایستادم در مقابل کسانی که میگفتند: عشق بی عشق! یا ورود عشق ممنوع! و روبهشون میگفتم: شما که جای خود داری من که بدترین آدمم هم الان عاشق شدم پس این مسخرهبازی رو رها کن عزیز من! میدونی، اگه بدترین آدم روی زمین بودم و عاشق میشدم هر روز میگفتم: من بهترینم
نگاه کردم به عمق افکاری که در چشمهایش میرقصید، لبخند زدم: پس من بهترینم
گفت: قدر من؟
خندیدم: قدر تو
فقط ماهتاب درک میکرد که گفتن هیچچیز تابحال به این آسانی نبود.
پی نوشت: بد نیست یادی هم بکنیم از جملۀ پایین عنوانِ وبلاگ :)
پی پی نوشت: من موفق شدم. موضوعی نوشتم و سی روز. حالا درسته که یکم بینظمی ایجاد شد در روند چالش اما سعی کردم تا جایی که در توانم بود به سوالات عمل کنم و موضوع محور بنویسم. مثل کسی که الان به فینال رسیده و براش مهم نیست نفر چندم بشه چون همین که رسیده تا آخرش، باید بگه خدا رو شکر و خدا رو شکر. سپاس از شروع کنندۀ چالش و سپاس از خوانندگانی که همراه بودند :))
به بزرگترین ترستان فکر کنید. جوری در موردش بنویسید که دوستداشتنی بنظر برسد. اگر یک تجربه است، جوری بنویسید که انگار خیلی باحال است.
پیش نوشت: برای اینکه بتوانم بنویسم اینطور سوال را میبینم(: به یکی از ترسهایتان فکر کنید...
از پنجرۀ هواپیما چشم دوختم به ابرها، از کودکی آرزویم بوده دیدن این منظره، میشود گفت هر چه هست در آسمانهاست؟ نمیدانم قرار است چه برداشت شود... یعنی در آسمان تنها جای پرندگان است و جای ساختۀ دست انسانها که حسرتِ پرواز به دل از دنیا نروند، نمیدانم اگر یک روز در روزنامهام بجای تیتر "بورس و بازار اقتصادی" تیتر بزنم: هر چه هست در آسمانهاست، چه مدت طول میکشد که بیایند و در دفتر روزنامهام را تخته کنند؟ انسان قربانی دیدگاه خودش میشود اول از همه، چرا که اگر نگاهش را دقیق کند میبیند میشود از ترس شنیدن صدای بال پرندگان تنها یک مفهوم برداشت کند: پرواز. پس دیگر نلرزد قلبش و دلهره نگیرد از برای آن صدا. انسانها همه زمینیاند، حتی حالا که با تقلب خواستند سری بزنند به آسمانها، باز هم چیزی از این واقعیت که خاکیاند کم نشده، پس وقتی میگویم همه چیز در آسمانهاست منظورم این نیست که بخواهم از خدا حرفی بزنم و حرف خودش حاکی بر اینکه همه جا هست را ندید بگیرم. وقتی میگوییم همه چیز در آسمانهاست منظورم این نیست که هر که بال دارد، همه چیز را دارد. وقتی میگوییم: همه چیز در آسمانهاست نمیخواهم بگوییم حتماً و الا و بلا شهادت. یا نازل ترش، مرگ و رفتن به دنیایی دیگر که ممکن است در آسمانها باشد. من وقتی میگوییم همه چیز در آسمانهاست یعنی همه چیز در آسمانهاست. یعنی اگر نود سال از خدا عمر گرفتی و هنوز به اندازۀ پنج دقیقه سرت را بالا نگرفتی و به آسمانها خیره نشدی بدان زندگیات میلنگد.