چقدر خوب شد که دیدمت...ریحانه بهانه بود. یک هفته دل دل می کردم که چطور حالت را بپرسم...
بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم باید مدتی تنهایت می گذاشتم. اما هر لحظه، دلم با تو بود. هر لحظه تجسمت میکردم. مثل آن سه سالی که تو در بوسنی بودی و نمی توانستی از وسط خون و آتش برگردی و مرا ببینی. مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت ، آهسته جلویت میمرد و نمی توانستی با من حرفی از امیدواری بزنی... پس درسکوت دنبالم میکردی... حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت میکردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم... چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم...مثل دو بچه دبستانی.....بی خبر از آینده....
- ۱ نظر
- ۲۴ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۶