رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

مدت ها پیش بود، خسته بودم و کلافه، و مثل همیشه تنها :) با خودم گفتم بهتر است کمی از شعر نو فاصله بگیرم و ببینم می توانم شعری بگویم که وقتی آن را تقطیع می کنم ذوق کنم از اینکه وزن عروضی دارد و خب قوت قلب دیگرم هم همان قدرت عشق بود و شعر گفتن به یادش...

یاد دارم در دفترچه ی (شاید بتوان گفت) خاطراتم برایش نوشتم:

فکر کردی فقط در افسانه هاست این که می گویند: به یاد روی شیرین بیت می گفت

و بعد گفتم از آنجایی که در عروض بهترین است (از نظر من)، چک کند وزنش را، تا ببیند با در نظر گرفتن چند اختیار شاعری، هزج مثمن سالم در می آید یا نه؟

هر چند این ها هیچوقت به دستش نمی رسد...

بگذریم، قبل از نوشتن شعرم، چند چیز به ذهنم می رسد:

اول) خواستم بنا به دلایلی قبل از شعرهای نویی که نوشته ام، این را پست کنم

دوم) من شاعر نیستم پس خواهشاً طوری انتقاد کنید که خیلی ناراحت نشم :)

  • Fatemeh Karimi

همیشه در طلب بوییدن عاشقانه ها هستم این را می گویم چون عاشقانه ها را نمی خوانم، من آنها را زندگی می کنم. زمانی که آیات مَس را ورق میزدم، هم اهورا بودم، هم شمیسا و هم کیکاووس خانی که هفتادسال تنها با یاد عشقش در حرمان۱، رنج را نفس می کشید و می دانست اشتباه کرده آخر مگر چه چیز در این دنیا زیباتر است از رام شدن به خاطر عشق؟...

عشق را در نگاه گرشاسب دیدم وقتی قاتلین امام مظلموش را لعن می کرد یا وقتی می گفت:وای بر ما! فرزند پیغمبر به همراه زن و فرزندانش به دعوت کوفیان از مکه بیرون آمده و حالا زیر تیغ همین مردم گرفتار شده! آخر هفتاد نفر در برابر چند هزار؟!

بوی عشق را در کلمات چوپان شنیدم موقعی که می گفت:من شیر می فروشم، مثل کوفی ها دین فروش نیستم...آری...برای امام نامه فرستاده بودند اما عده ای با مژده ی پول و عده ای با تهدید حاکم دست از یاری فرستاده ی امام کشیدند...پدرم وقت مردن سفارشم کرد کسی که به خاندان علی پشت کند، نه در دنیا خیر می بیند و نه در آخرت...

عشق را در دل بی تعلق شمیسا تماشا کردم، هنگامی که در رویایش صدای حسین(ع) را از کربلا شنید:آیا کسی مانده که مرا یاری کند؟

و در نهایت عشق زمینی اهورا را با تمام آزردگی هایش به نظاره نشستم، و از نظرم عشقش ریشه در آسمان ها داشت، چرا که هر لحظه بیشتر او را به حقیقت مطلق ، عشق بی پایان یا همان خدا می رساند.

 

آیات مَس

 

از بهترین کتاب هایی که به زیبایی عشق رو به تصویر کشیده...اشتیاقش را...افسردگیش را...صداقت و فداکاریش را...و در آخر چیزی که کمتر در عاشقانه ها دیده میشود، آسمانی بودن عشق را می گویم.

و این هم جمله ای زیبا از کتاب، امید که مجری آن باشیم و نه فقط خواننده اش:

برای تماشا، چیزی در این دنیا شایسته تر از عشق نیست. و عشق باید به چشمه ای ابدی وصل باشد، چشمه ی ابدی هم تنها در ذات خداست.


۱:حرمان=ناکامی

پی نوشت:اندکی تغیر در جملات اصلی کتاب ایجاد کردم تا بتونم بدون ذکر تمامی بندها، جملات رو کنار هم بچینم، امیدوارم در معنی آن خللی ایحاد نکرده باشم :)

پی پی نوشت:احتمالاً همه این پست رو دیدین اما اگر هنوز اطلاعی ندارید، این جریانات بر می گرده به اقدام زیبایی که در مورد هدیه دادن کتاب به وبلاگ نویس ها انجام شده و از هینجا از عواملش سپاسگذارم چرا که کتاب بهترین هدیست :)

  • Fatemeh Karimi

نزدیک ورودی ایستادم و چشم دوختم به آفتاب، گرمایش جانکاه بود، انگار سایه‌ها از ترس شلاق نگاهش پنهان شده بودند، شاید هم سر بازی برداشته بودند با من، اما ای کاش میدانستند از بچگی از قایم موشک گریزان بودم.

گیر آوردن سایه در آن فصل سال و آن وقت ظهر از یافتن سوزنی در انبارکاه مشکل تر بود، پوفی کردم و نگاه دوختم به ساعت گنده‌ی روی دستم، همه همین را در موردش می‌گفتند، ۱۲:۳۷ دقیقه بود.

برای اینکه حوصله‌ام کمی سر جایش بیاید و تلافی کرده باشم عصبانیت سر نمره امتحانم را، یک بازی راه انداختم با خودم، و لبخندزنان مخاطب قرار دادم کودک درونم را: از این یکی بدت نمی‌آید، اگر سعید تا ۱۲:۵۰ دقیقه سر رسد یعنی خواهرش را خیلی دوست دارد.

نگاهم افتاد به ورودی دانشگاه، میدانستم رفته، کلاس ۱۲:۱۰ دقیقه تمام شده بود و او به احتمال ۹۰ درصد نبود ولی باز هم نتوانستم شیطنت درونم را راضی کنم بیخیالش شود، پس گفتم:اصلاً هر کس تا ۱۲:۵۰ دقیقه از دانشگاه خارج شود و مرا بشناسد، یعنی دوستم دارد.

خنده‌ام گرفت، اگر استاد بیرون می‌آمد شدت خنده‌ام بیشتر هم میشد، میدانم کاظمی حتی از من ذره ای خوشش نمی‌آید، هم به خاطر اخلاق نه چندان دلپذیرش و هم به خاطر خودم، آخر بدجور این واحد را می‌گذراندم، البته اگر می‌توانستم پاسش کنم.

  • Fatemeh Karimi

1) دنیای پس از وصل با وفا بیگانه است. "شمیسا"_"رمان آیات مس"

 

2) داشتن حق انتخاب باعث میشه تصمیم‌گیری، بر اساس چیزی بیشتر از یه غریزه باشه. چیزی که تو رو از یه گراز متمایز میکنه. "جان لاک"_"سریال Lost"

 

3) این مرد خودش هم از جاذبه‌ی نگاه لعنتی‌اش خبر دارد یا فقط من را بیچاره کرده؟ "سارا"_"رمان سیگار شکلاتی"

 

4) تصویر یک منظره‌ی زیبا، تاریک و غم‌انگیز نیست. اما به هر حال فقط یک تصویر است. "فیلسوف، آلبرتو"_"رمان دنیای سوفی"

 

5) وقتی کسی از صمیم قلب چیزی را بخواهد، سراسر کائنات دست به دست هم میدهند تا بتواند رویایش را تحقق ببخشد. "کیمیاگر"_"رمان کیمیاگر"

 

کدوم قشنگتر بود؟

  • Fatemeh Karimi

سلام آقا جان

شرمنده‌ام اگر وجدانم همین که نامت را بردم، یقه‌ام را گرفت که:باز کارت گیر افتاد.

شرمنده‌ام که وقتی خیالم آسوده است و حالم سرجایش، یادم نمیرود فلان کتاب را تا صفحه‌ی چند خوانده‌ام اما فراموش میکنم مدتهاست نه دعای عهدی خوانده‌ام و نه لب باز کرده‌ام برای گفتن یک جمله ساده، اللهم عجل لولیک الفرج را میگویم.

ساده فراموشت میکنم امام نجات...امیر خوبیها نگاهم میکند و میگوید:تو شیعه‌ی مایی، غافل؟

و من نمی‌شنوم، گوشهایم پر است از روزمرگی‌هایم، نه اینکه ندانم، دانسته غفلت میکنم و گناهم را کوچک میشمارم، و چه گناهی بالاتر از کوچک شمردن گناهانم؟

کلی کار مهم دارم، باید تا آخر امروز فلان نامه را ایمیل کنم برای فلان‌جا، باید کمک کنم برای کارهای خانه، باید کلی فیلم ببینم و کلی کتاب را تمام کنم، خلاصه که برای خواندن دعای فرجت وقتی ندارم و به روی خودم هم نمی‌آورم، شرمنده‌ام که خدایت باید سنگی جلوی پایم بیندازد تا زمین بخورم و دستت را برای برخواستن، طلب کنم.

  • Fatemeh Karimi

تعجب نکنید! منظورم دقیقاً همین بود که نوشتم، تا بحال شده از اعماق وجودت خسته باشی؟ دوست نداشتی اگر میشد خستگیت را بگذاری روی طاقچه و بلند فریاد بزنی:من خستگیمو گذاشتم اینجا، کسی دست بهش نزنه.

بعد تأکید کنی:با توام هستم...(نام برادر یا خواهر کوچکترت که معمولاً دنبال هر چیزیست که از آن منع شده باشد)

خنده‌دار می شود اگر اینبار هم گوش نکند :)

احساسات دیگر هم جالب میشد اگر می‌توانستی از شرشان خلاص شوی، مثلاً تنفر، به شدت از کسی متنفر هستی و هر بار  خودت را گول میزنی که نه، من دیگر از فلانی متنفر نیستم، ولی وجدانت نیشگون میگیرد افکارت را و طعنه میزند:درغگو.

خیلی خوب میشد اگر می‌توانستی تنفرت را بیندازی ته یک چاه در بیابان، آنوقت شرش دامن بیچاره‌ای را می‌گرفت که از آن چاه آب می‌نوشد.

یا حتماً بوده زمانی که از عصبانت در حالت انفجار باشی، خوب نمیشد اگر می‌توانستی هر قدرش را که اضافی است، همان لحظه در خاک گلدان کنارت خالی کنی. تصورش کمی مشکل است، نه نه، تخلیه‌ی عصبانیتت را نمی‌گویم، گل در حال انفجار را می‌گویم.

لذت بخش نبود اگر هر وقت از تنهاییت خسته شدی آن را می‌انداختی داخل سطل زباله، آنوقت دیگر تنها نبودی بلکه گربه‌ی بیچاره‌ای که آشغال‌ها را میجوید، تنهای تنها بود.

  • Fatemeh Karimi