دلم میخواست ریحانه را در آغوش بگیرم. به نظرم او هم طفلکی بود!
علی آمد. - دکتر میگه مامان تا صبح نمیمونه.
به دیوار تکیه داد. حس کردم در حال افتادن است. خواستم دستش را بگیرم که نیفتد. ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.
گفت: علی آقا خودت میدونی مادرت عاشقته. حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو! بذار دستش تو دستت باشه و بره.
علی با درماندگی به من نگاه کرد. تا حالا چنین یأسی را در نگاهش ندیده بودم. فکری به ذهنم رسید. شاید احمقانه بود. اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود.
- ۰ نظر
- ۱۷ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۱