شخصیتتان جعبۀ کوچکی را برمیدارد. محتوای آن و اهمیتشان را شرح دهید.
خنده میکرد و آدمی به پایش جان میریخت! هر چه کوچکتر جان ریزندگانِ بیشتر! نگاه کرد به من، دلم خواست حبیب بازی دربیاورم: اینهمه آدم، چرا فقط به من نگاه میکنید؟ چقدر جدی و در تکاپو نگاهم میکرد، انگار میخواست حل کند من را، درست مثل یک مسئله ریاضی، آخی، شد ریاضیدان کوچک من! برش داشتم،صدای همه درآمد، بردمش بالا، دور از دستها و گفتم: ریاضیدانِ کوچکِ منه. هیچکس سمتش هم نمیاد
مادرش گفت: لوس نشو دختر، پسرم به خودم رفته نقاش میشه، نقاشی به بهِ، مگه نه مامانی؟
نوچ نوچ کرد پدرش: فقط خواننده، من خودم آهنگ میسازم براش، پسرمم میخونه، قربونش بره باباییش
مادرش اخم کرد: نه که تو خیلی داری نون درمیاری میخوای زندگی رو از بچمون هم بگیری؟
تا آنها دعوا میکردند رفتم در اتاق. پادشاه عمه را گذاشتم روی تخت. خندید. عمرم رفت باز.
_تو قراره مثل عمت نویسنده بشی مگه نه فدات بشم؟
دستهایش را بالا برد، بطرف یک جعبه، آن بالای کمد، چشمم برق زد، پرسیدم: بریم فضولی؟
خندهاش را علامت رضا گرفتم، جعبۀ آبی رنگ را برداشتم، درش را باز کردم، یک کتاب دیدم، یک کتاب که نامش افسوسم را برد به آسمانها، مست عشق... چقدر بد!
- ۱ نظر
- ۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۳۰