رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

شخصیتتان جعبۀ کوچکی را برمی‌دارد. محتوای آن و اهمیتشان را شرح دهید.

خنده میکرد و آدمی به پایش جان میریخت‌! هر چه کوچکتر جان ریزندگانِ بیشتر! نگاه کرد به من، دلم خواست حبیب بازی دربیاورم: اینهمه آدم، چرا فقط به من نگاه میکنید؟ چقدر جدی و در تکاپو نگاهم میکرد، انگار میخواست حل کند من را، درست مثل یک مسئله ریاضی، آخی، شد ریاضی‌دان کوچک من! برش داشتم،‌صدای همه درآمد، بردمش بالا، دور از دستها و گفتم: ریاضی‌دانِ کوچکِ منه. هیچکس سمتش هم نمیاد
مادرش گفت: لوس نشو دختر، پسرم به خودم رفته نقاش میشه، نقاشی به بهِ، مگه نه مامانی؟
نوچ نوچ کرد پدرش: فقط خواننده، من خودم آهنگ میسازم براش، پسرمم میخونه، قربونش بره باباییش
مادرش اخم کرد: نه که تو خیلی داری نون درمیاری میخوای زندگی رو از بچمون هم بگیری؟
تا آنها دعوا میکردند رفتم در اتاق. پادشاه عمه را گذاشتم روی تخت. خندید. عمرم رفت باز.
_تو قراره مثل عمت نویسنده بشی مگه نه فدات بشم؟
دستهایش را بالا برد، بطرف یک جعبه، آن بالای کمد، چشمم برق زد، پرسیدم: بریم فضولی؟
خنده‌اش را علامت رضا گرفتم، جعبۀ آبی رنگ را برداشتم، درش را باز کردم، یک کتاب دیدم، یک کتاب که نامش افسوسم را برد به آسمانها، مست عشق... چقدر بد!

  • Fatemeh Karimi

 

باد گلبرگهای سفید شکوفه‌های بهاری را پراکنده میکرد به هرجا. سریع سوار ماشین شدم چرا که فقط بحث گلبرگها نبود گرد و خاک هم وارد میدان شده بود و هدف گرفته بود چشمهای عابرانی مثل من را که روز تعطیلِ برادرشان او را مجبور کردند به گشت و گذار، البته که باد کاملاً حق داشت چرا که امروز بعد از مدتی مدید تنها روز تعطیلیِ بهترین برادر دنیا محسوب میشد که من آن را هم گرفتم ازش. همزمان با حرکت ماشین آلبوم دلکَش بنده هم پخش میشد و حلواحلوا در دل من میخندید(در مورد دلکَشم حرفها دارم، در فرصتش میگویم). وقتی رسیدیم به مقصد دیدم همچین آش دهن پری هم نیست ولی از جهت آثار باستانی می‌‌چسبید. قلعه‌ای بنام باروی ری دارای قدمتی ۶۰۰۰ ساله و مربوط به دورۀ مادها احتمالاً. بعد از این همه سال و زلزله و دیگر موارد هنوز سه کیلومتر از آن باقی مانده که بخشی از آن نزدیک به چشمه‌علی‌ست. آب هم که همیشه صدای حیات است. یک نقش برجسته هم دارد، مربوط به دوران فتحعلی شاه قاجار. وقتی داشتیم مسیرمان را بسمت ماشین برمی‌گشتیم برادرم گفت: باید یه کاری کنم اینو بشوره ببره. خندیدم. دیدن آثار باستانی موردعلاقه‌اش نیست اما اگر ده روز پشت سر هم برود جنگل هیچ خسته نمیشه. در راه برگشت دختری که اسفند می‌چرخاند رسید بالا سر ماشین ما، اما هیچکدام پول نقد نداشتیم و افسوس خوردیم از این بابت. چراغ که سبز شد برادرم دوباره معذرت خواست و حرکت کرد. با اولین بوق ماشین پشت سری یاد فیلم دموکراسی تو روز روشن افتادم، شخصیت اصلی برای یکی از همین کودکان کار توصیه کرده بود تحصیل را و او یک جراح موفق شده بود از برای همان حرفها. هر چند می‌توانستم تلاشم را بکنم اما مطمئناً چیزی نبود که دختر نوجوان خودش نداند. شاید تمام درگیری ذهنی او این بود که چرا خدا برایش چنین خواسته و برای من نخواسته. یعنی من که در فکر دیگران نیستم اما وقتی خودم را جای او میگذارم همین بذهنم میرسد. نمیدانم دلیلش چه میتواند باشد اما هر چه باشد خدا خودش خوب دارد نگاه میکند به همه و به همه. به آرزوهایم که نگاه میکنم می‌بینم برای دیگری ممکن است ناچیز باشد و دیگری هم حتماً آرزوهایی دارد که برای یک دیگریِ دیگر ناچیز باشد.

  • Fatemeh Karimi

داستان مردی را تعریف کنید که در مهمان‌خانه زندگی می‌کند.

چهار اتاق، اتاق چهار! اتاق یک، اتاق دو، اتاق سه و اتاق چهار. همین آخری‌ بود، نباید گم میکرد، مدام با خودش تکرار میکرد که یادش بماند: چهار اتاق، اتاق چهار.
یک سگ قهوه‌ایِ خال‌دار، یک سگ قهوه‌ایِ خال‌دار! تکرار، باید تکرار میکرد تا یادش بماند و اشتباهی سگ سیاه خانم ثریا را بجای سگ خودش نبرد گردش. ایناهاش، سیاه دانه، غلاده‌اش را بدست گرفت و سرش را ناز کرد. دقیق شد، سیاه که نبود؟ نه، نبود. باید برود بطرف پارک، باید برود بطرف پارک! باید میگفت تا خاطرش بماند که عطاریِ سر خیابان دیگر برای او نیست. نشست روی نیمکتی زهواردررفته. نگاه سگ تازه بود، انگار هر روز که پیرمرد با سیاه دانه میرفت، یکسری آدم می‌آمدند، پارک را برمیداشتند و یک پارک جدید جایش می‌گذاشتند! پیرمرد گفت: تو خوبی، خیلی خوب! تو هیچوقت گله نمیکنی چرا من هر روز تو رو به یک پارک تکراری میارم و کاملاً درک میکنی که چون اینجا نزدیک مهمان‌خانه‌ست و من هم پا درد دارم باید هر روز بیاییم اینجا. اسمت رو میدونی چه معنی‌ای میده؟

  • Fatemeh Karimi

یک مستندنمای کوتاه بنویسید.

آمد، با یک نگاه برازنده و یک کت و شلوار مشکی، ترس خشک شده بود در چشمهایش، گل بدست داشت، آنهم فقط یکی، یک شاخه نرگس که خودش خواسته بود، ایستاد کنار قامت رفیق شفیقش، نگران بود، رفیق با ناراحتی گفت: انقدر ناراحت نباش، اتفاقیِ که افتاده، همه یه روزی می‌میرن...
بد نگاهش کرد، این حرفهایی نبود که توقع داشت بشنود ولی از رفیق اینها توقع میرفت.
_هنوز بخودت نیومدی، آره؟
سر تکان داد.
رفیق آه کشید: چی بگم؟ من سکوت کنم بهتره.
بالاخره این رفیق یک حرف درست زد.
قدم به قدم جلو میرفت، اشک در چشمهایش حلقه زده بود، یعنی قرار بود در آینده چه اتفاقی بیفتد، شروع کرد به جوییدن ناخونهایش، اشکی مزاحم که آمد رد شد از خیابان صورتش و افتاد در مسیر خودش. رفیق زد روی شانه‌اش: هر چی بشه من کنارتم، خب؟
هنوز می‌ترسید و هنوز مطمئن نبود شجاعت دیدنش را دارد یا نه، انقدر جلو رفت که رسید به مقصد.
رفیق گفت: صبر کن، باید هر چی خاطره داری همینجا خاک کنی، اینطوری راحت‌تره برات
دست برد سمت در، رفیق باز گفت: صبر کن، ببین حالا که به اینجا رسیدی ولی بنظرم بهتر در بری چون ممکنه بتونی با قیافۀ عروس کنار بیای اما با اخلاقش هرگز
و طوری خندید انگار که بامزه‌ترین جوک سال را گفته باشد، صدای نرگس از آیفون خارج شد: من تو رو زنده نمیذارم داداش
رفیق خندید: دیدی گفتم، آدم خوبی بودی، نگران نباش، حواسم هست خرماهات گردو داشته باشن
به آیفون اشاره کرد: ولی مثل اینکه الان این وظیفۀ خطیر افتاد گردن من
رفیق دست کرد لای موهایش و عمیق نگاه کرد: خرماها رو ولشون کن داداش، فقط مواظب باش لپ‌تاپم دست کسی نیفته
با خنده هلش داد داخل و گفت: برو که گلستان شد زیر پای عروسم.

پی نوشت: همونطور که میدونین بزرگداشتِ سعدیِ جانِ💙 پس بفرمایید که توضیحات استاد روح آدمی رو تازه میکنه :)

  • Fatemeh Karimi