در بوسنی هنوز جنگی نبود. برایم مهم نبود بوسنی کجاست، هر جا که بود، قرار بود علی را از من بگیرد.
حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود. جنگ من و بوسنی بود! و غنیمت، علی بود! رییسم گفته بود، صربها مسلمانان بوسنی را آزار میدهند. ماموریت مخفی علی، حتما درباره صربها بود.
پس حالا جنگ من با صربها هم بود! مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر میتواند همزمان بجنگد؟ اما این جنگ به خاطر علی ارزش داشت!
پشت در پایگاه، زیر باران ایستادم. آنقدر که حس کردم کمکم تبدیل به ماهی میشوم. آسمان، فریادهایش را سر من خالی میکرد، مثل بوسنی قبل از جنگ، آواره ایستاده بودم. پشت در پادگان ویژه ای که آدرسش را مادر علی داده بود و مثل بوسنی آماده دفاع بودم، این همه پنجره تاریک! هیچکدامشان مرا نمیدیدند؟
گارد حفاظت دم در برای چندمین بار اخطار داد: خواهر از اینجا برو!
بالاخره جواب دادم: یا حاج علی را صدا کنید یا به من شلیک کنید!
- ۵ نظر
- ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۶:۵۶