پرنده سحرخیز
پنجاه و یک قسمت، فقط سیزده قسمت تماماً باهم بودن جان و صنم، مگر زندگی هم همین نیست؟ تا زمانیکه به قله برسی مدام اتفاقات میریزند و تو را، انسانهایی که دوست داری را، حتی زمان را به بازی میگیرند. حتی وقتی به قله رسیدی باز هم تمام نشده؛ حفظ تعادلت و یادگرفتن اوج تو را به سختی میاندازد. پرنده سحرخیز هم مثل زندگی فقط یک قول به ما میدهد آن هم اینکه بالاخره همه چی آن چیزی میشود که تو میخواهی اگر در مسیرت پیش بروی و ناامید نشوی که اگر هم شدی بدانی که روزی که ممکن است همین امروز باشد قرار است باز هم یک انسان امیدوار باشی. و امیدواری حس دمدستیای نیست، فکر کنم امیدواری در حدی مهم است که این حرف را گفتهاند: یک عاشق همیشه امیدوار است... به داستان سریال که برسیم باید بگویم هنوز بعد از سه بار دیدن جاهایی برای کشف دارد. راحت نیست علاقهمند شدن من به یک فرهنگ، یک زبان، یک حیات. از آنجایی که دانشجویان ادبیات در هر کشور جذابتر از زبان و ادبیات خود نمییابند خیلی درگیر زبانها نمیشود اما پرنده سحرخیز باعث به وجود آمدن این علاقه در من شد. کمی هم جزئیات: صنم نویسندگیاش را با این جمله شروع میکند: "دو تا آرزو دارم، یکیش اینکه یه روز یه نویسندهی بزرگ بشم و اینکه توی گالاپاگوس زندگی کنم." هنوز درگیر این هستم که چطور دو انسان میتوانند انقدر شبیه به هم باشند و انقدر تفاوت داشتهباشند؟ جان و دمت لحظهای از شخصیت خود دور نشدهاند و ریز جزئیات شخصیت خود را به خوبی بازی کردهاند. جان و صنم و هر کدام از شخصیتهای تأثیرگذار پرنده سحرخیز مرا به این فکر واداشتند که اگر روی شخصیتها انقدر دقیق و زیبا کار شود میتوان یک داستان را قدر عمر نوح طول داد. اما از آنجایی که بینندگان میدوند دنبال نتیجه شد پنجاه و یک قسمت ناقابل!
دوستداشتتیترین عکسی که گرفتم
و دوستداشتنیترین عکسی که جان از سریال در صفحهاش گذاشته
و دوستداشتنیترین عکس از صحنهی موردعلاقهی اینجانب.
چرا حس فیلم ترکی میده ؟