پراکندهنوشت (۷)
پیشنوشت: اینبار بیشتر پیشنهاد خواندن میدهم.
۱~ صبح که بیدار شدم، گفتم: بابا کجا رفته؟
مامان یاد اشعار کودکیاش افتاد و گفت: بابا رفته مدینه
خندیدم: چی؟
با لبخند ادامه داد: یه شعری میخوندیم که اینجوری بود: بابا رفته مدینه...سر خاک سکینه... سکینه نورِ عینِ... دختر امام حسینِ... ای مرغ سبزِ آبی... امشب کجا میخوابی؟... زیر علم پیغمبر... صلوات بر محمد... شعرخوانیاش که تمام شد، هر دو خندیدیم، گفت: چه چیزایی میخوندیما، یکدفعه از مدینه رسیدیم به خوابیدن مرغی که هم سبزه هم آبی
خندهام که شدت گرفت، بابا در را باز کرد و با نان تازه وارد شد، با سرخوشی گفتم: بابا رفته بودی مدینه؟
بابا هم که پایه گفت: عه، این شعرو میگی: بابا رفته مدینه...
و تا آخرش را خواند. درست که فکرش را نمیکردم ولی آنقدر تعجبآور نبود چون بهرحال از یک دهه هستن اما اینکه هردو یادشان بود، جالب بود =)
٢~ حال و هوای ادبیاتیها را دوست دارم، خیلی. افزون بر اینکه میبینم چقدر از هم دوریم از لحاظ دانش ناچیز من و تفکرات و... ولی از آنسو میبینم که چقدر نزدیکیم از لحاظ خیلی حس خوب گرفتن از شعر و موسقی. بهترین رخداد برای من رخ داد در کنار ادبیاتیها و دانشکدۀ محبوب.
۳~ از کلاس ششم به بعد هیچوقت فکرش را هم نمیکردم روزی اینکه ۲۸=۷×۴ میشود و ۳۲=۸×۴ انقدر برایم حیاتی باشد! بعداً بیشتر توضیح میدهم.
۴~ جستجو کنید هولی به فارسی یا انگلیسی اون سه مثلث کنار عکسها را که بزنید، میتوانید با لمس روی صفحه رنگ بپاشید، اینطوری. به داداش کوچیکه که گفتم تمام صفحه را رنگی کرد :")
۵~ انقدر که من شانس دارم در تعطیلیِ کلاسهایی که شرکت نمیکنم که خود شانس متعجب شده! بیش از انگشتان دست، من بعلت شب زندهداری کلاسها را خواب ماندم و بیدار که شدم یا صبح کنسل شده یا نت استاد کنسل کرده یا... تا به حالا فقط یکبار یکی از کلاسها را خواب ماندم و برگزار شده. کاش شانسم در این مورد کمی تقسیم میشد میان تمام زندگی.
۶~ همیشه هروقت زیاد کار دارم و بطبع زیاد استرس میگیرم، دلم سریال طولانی میخواد. عشق اجارهای قرار بود اولین و آخرین سریال اُکَدَر چُک طولانیِ من باشه اما حالا دلم سریال دیگری خواست که تمام قسمتهایش را ازحفظ نباشم و با کمی تحقیق شروع کردم به دیدن. اسم سریال: عشق سیاه یا عشق بیپایان یا اوکیا، دلیل سومی را هنوز نمیدانم و همانطور که قابل حدس است، اسم دوم را بیشتر دوست دارم. یکی از دیالوگهای این فیلم را مینویسم در پست بعدیِ دفترچههای میلیون دلاریم(نوشتم).
۷~ اگر علاقهمندِ شعر و نوشتهاید پس خوشدل نیستم که در کانال رنگ حیات نیستید :' آدرس کانال: @Range_Hayat
۸~ اتفاقی افتاد که نباید رخ میداد، من باید برای اطمینانم زحمت بکشم، فعلاً تا پایان امتحانات ۶ را کنار گذاشتم و اینجا هم هر سهشنبه میآیم بخاطر رماننوشت. اما برای بعد از امتحانات چه در رنگ حیات و چه در بیرون رنگ حیات برنامهها ریختهام :)
۹~ میگه: چرا دوساعته در رو نگه داشتی با لبخند خیر شدی به آینه؟
توجیه میکنم: به زیباییهام نگاه میکنم
میگوید: دریچه آه میکشد
میخندم، با خودم فکر میکنم: کی انقدر بلا شد؟ همین دیروز بود که مثل طوطی تکرار میکردم تا تلفظ درست کلمات را یاد بگیرد. فردا تولدش است ولی نتوانستم هدیهای که میخواستم تهیه کنم شاید برای کمی نشستن عذاب وجدانم سرجایش ماینکرفت باهاش بازی کردم، یک هفته است مدام میگوید، میخواهد مرا به این بازی وابسته کند و یکبار هم او باعث علاقهی من بچیزی باشد.
~3 ولی 28=7×4 می شود 😉
لذت بردم از خوندن این پست پراکنده نویسیت 🌹