پراکندهنوشت (۶)
پیشنوشت: از روزها و فکرها گفتن. خواندن یا نخواندنش با خودتان...
۱~ده دقیقه از زمان شروع کلاس گذشته و استاد هنوز نیومدن بقول از یکی از دوستان آدم رو امیدوار میکنن اما میان و امید آدم پرپر میشه، یازده دقیقه، چقدر برقها میره و چرا هر وقت برقها میره، آب هم میره؟ این دوتا طاقت دوریِ همو ندارن انگار! دوازده دقیقه، وقتی آب میاد، شبیه آب برنجِ، سیزده دقیقه، اومدن، هی...
۲~مسابقه دوچرخهسواری را تماشا میکردم، به یاد دارم کلاس یازدهم یک انشاء نوشتهبودم و مسابقه را تشبیه کرده بودم به زندگی و سوت را به صدای ذهن و... میتوانستم برگردم و آن انشاء را بخوانم تا دقیقتر یادم بیایید اما اینکار را نکردم، شاید چون انسان گاهی دوست دارد فراموشی بگیرد فقط برای اینکه کتاب موردعلاقهاش را دوباره بخواند! نمیدانم شاید هم دلیل دیگری دارم، از شباهت یکی از دوچرخهسواران با انیمهی رکابزنان کوهستان که بگذرم و اینکه چقدر مهارتش مرا به تحسین وا داشتهبود، میرسیم به اینکه اگر برگردم به کلاس یازدهم هیچوقت زندگی را به مسابقه دوچرخهسواری یا هیچ مسابقه دیگر تشبیه نمیکنم، چون مسابقه یعنی رسیدن به مقصد ولی زندگی یعنی لذت از مسیر... من یاد گرفتم تنها و تنها و تنها برای خودم زندگی کنم، و این را اصلاً و ابداً ارزان نخریدم. ولی شما هم حواستان باشد آن را به شما نیندازم! یکی دوست دارد ملوان باشد چون عاشق دریاست و یکی هم دوست دارد ملوان باشد چون فرمان کشتی را دوست دارد و هر دو هم ماهرند و چیرهدست، و داری نقاط قوت و ضعف. هیچ عیبی ندارد اگر در زندگیمان بدنبال جلب رضایت دیگران باشیم اگر که این احساس خوبی به ما میدهد اما برای دیگران زندگی کردن، بلاهت است. راستی حدس بزنید چه کسی اول شد؟ درست حدس زدید :) ولی واقعاً شبیهاند: کلیک
۳~شد...شد...شد... خدا رو شکر :) اینو (شمارهی ۱) میگم ^^
۴~یه تحقیق دارم که نیاز به تایپ سریع داره، خیلی سریع چون زیاده و برعکسش وقت و حوصله محدود، حداقل اون زمان کمی که میذارم براش باید کاملاً مفید باشه برای همین رفتم روی آهنگ تیریشکو از حیدو حیدری و با ریتم تندش تایپ میکردم، اونجا که میگفت: دِ یالا و... خیلی کمکم کرد، خلاصه که ممنون از آهنگ قشنگ و کارآمدتون آقای حیدری.
۵~با برادر کوچیکه دوتا قول رد و بدل کردیم، اولی به پیشنهاد اون، دومی به پیشنهاد من، اولی: آبجی بیا یه قولی بدیم که وقتی بیست و چهار ساله شدیم هر دو یه نقاشی از زندگیمون بکشیم. چرا نقاشی و چرا بیست و چهار مدام میچرخید در ذهنم اما با کمی گفتمان فهمیدم که جزئیات آنطور که برای من باید حتماً صاحب دلیل باشد برای او میتواند تنها یک بازی باشد، کمی قول را عوض کردم که هر دو در یکسال نقاشی کنیم که میشود ۲۴ سالگیِ من و ۱۶ سالگیِ برادر جان. قول دوم از این قرار شد: بیا قول بدیم بریم دنبال علاقمون و از هیچ تلاشی دریغ نکنیم. ابتدا انگشتهای کوچکمان همدیگر را قاب گرفت و بعد کف دستهامان مهر قول را محکمتر کوبید در ذهنمان.
۶~قسمت بیست و سه همرفیق خیلی خوب بود، اونجاش که با تشبیه آقای حسینی مربوط به، به بالا انداختهای بچگیمان و شباهتش با موسیقی که انگار ما را جدا میکند از زمین و زمان و شروع شد تا آنجا که بدون هماهنگی هرکسی با حس خود پیش رفت و با آهنگی از گروه با عشق بمرانی، بقول آقای حسینی، تمام شد، آهنگی با این بخش دوستداشتنی:
یارت نشست کنارت
تو در کنار یارت
دوستان با وقارت
همه در انتظارت
ولی تو میری تو خودت
میری تو خودت...میری تو خودت...میری تو خودت...
خدایی برق چرا میره 😞😞ا