تا کجا میری؟
_میدون انقلاب
فکر میکنم: نمیدونم، دیر وقته...
_تا کجا میری؟
+عیب نداره، بیا بالا
سوار میشود و در تاکسی را می بندد.
_دمت گرم داداش، این ساعت اصلاً ماشین گیر نمیاد
سر تکان میدهم.
موبایلش زنگ میخورد، با مکث جواب میدهد، به تماس های مسافران توجه نمیکنم، اما لحن این مسافر عجیب به گوشهایم بهانه جلب توجه میدهد: الو... سلام... خوبی؟... منم خوبم... مامانم خوبه... باشه، بهش میگم... نه... نه... من میدونم که اینطوری نیست... (صدایش رفته رفته اوج می گیرد) کی گفت؟... غلط کرده مرتیکه ی... لااله الاالله... باید قطع کنم مرضیه... پشت خطی دارم... باشه... باشه... خدافظ
آه میکشد.
زیر چشمی نگاهش میکنم، جوان کم سن و سالیست، ریش هایش بلند و نامرتب است، لباسش هم مشکی، اما نباید زود قضاوت کرد، افکارم را خاموش میکنم. دوباره آه میکشد.
کیفش را باز میکند، نوشابه ی خانواده ای را بیرون میکشد و با ولع مینوشدش تا که به سرفه می افتد، سرفه اش طولانی میشود، دستم را از روی پای چپم بر میدارم و میزنم پشتش. دستش را بالا میبرد. اما نوشابه طوری در گلویش پریده که هر دو میدانیم هنوز بد است. کمی که سرفه اش میخوابد، از ادامه ی اشکی که هنگام سرفه از چشمش آمده، از سر میگیرد. اولین بار است که جز گریه خودم گریه ی مرد دیگری را می شنوم.
خودم را میزنم به آن راه. آرام تر که میشود دستمال جلوی خودم را می گذارم جلوی او. میخواهم حرفی بزنم اما نمیدانم چه بگویم.
اشکهایش را که پاک میکند با بغضش شروع میکند به حرف زدن: دیروز سالگرد برادرم بود. همه میگن دیگه بسه عزاداری. میگن باید سروسامونی به زندگیم بدم. میگن زنداداشم جوونه، خانومه، نباید بذارم بیوه بمونه، خودش هم راضیه، اما من نگرانم، من هیچوقت مثل برادرم نبودم، اون عاشق برادرم بود، نگرانم که این رضایتش زودگذر باشه، نگرانم پشیمون بشه، نمیدونم چیکار کنم؟ از صبح چند بار زنگ زده بهم، میگه صاحب خونه جوابش کرده و گفته دوست نداره خونشو اجاره بده به یه زن مجردِ تنها، با خودم میگم نکنه همین دلیلهای صدتا یه غاز...
سکوت میکند.
+نمیدونم چی بگم، اما اگه عاشقی بیخیال نشو پسر
_از کجا بفهمم اسمش عشقه؟
+خیلی چیزا هست، ساده ترینش اینه که خودتو بیشتر از قبل دوست داری
_چون دوستم داره؟
+ربطی نداره
_پس چی؟
+چون روحیاتت رو زیباتر می بینی، میری یه پله بالاتر بعد یه مدت دوباره یه پله دیگه و باز هم یه پله دیگه
_تا کجا میری؟
+نمیدونم، اما حدسم اینه باید آخر این همه زیبایی برسه به خدا
_چه تعبیر خوبی
لبخند میزنم. سه سال از اون روز میگذره و من مسافرم را انقلاب که پیاده کردم دیگه از ادامه ی مسیرش خبر ندارم اما مطمئنم تا وقتی پی عشق بره، ضرر نکرده.
پی نوشت: یه متن نوشته بودم با این عنوان "تو باعث میشی خودم مورد پسند خودم باشم"...گفتم اگر بخوای یک جوری متنت را بپوشانی لای نهانی ها، طوری که دیگر شخصی نباشد، چه میکنی؟ و اینو نوشتم.
عالی بود