رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

خواب منی دیگر

پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۰ ب.ظ

خواب را که احتمالاً گفته بودم که برایم رباینده ای بیش نیست، یعنی یکبار اگر در خیابانی شلوغ او را ببینم نمیدانم فریاد بکشم: دزد...دزد...بگیریدش... آرامش شبهایم را دزدیده یا اینکه بگویم: دزد...دزد... دستگیرش کنید... وقتی آرامشم را میدزدید، کیسه ی آشفتگی، هراس و کابوس هایش را که حمل آنها برای سلامت انسان غیرقانونیست و صد درصد زندانی شدن توسط پلیسِ وجدان را در پی دارد، انداخت در درون من‌، او از شرشان خلاص شد که مرا برای بار میلیاردم بیندازد در سلولِ منسوب به پلیس وظیفه شناسِ وجدان

در پس آشفتگی های ذهنم و کابوس هایی که خودشان میداند، کسی بیشتر از من از آنها متنفر نیست، یک خواب عجیب هم دیدم،

یعنی انگار برچسب شده بود به ذهنم، فکر میکنم به خاطر زیبانوشت آرتمیس و زیبانوشت وایولت بود، همان خواب عجیب را میگویم.

خواب دیدم دلارام نبودم، یعنی اسمی که برای خودم به واسطه ی آرامشم انتخاب کرده بودم و الحق که معرف و مورد تأیید خیلی هاست، هر چند به فاطمه نمیرسد :) 

رشته ی داستان اینطور بود که عجیب، بسی به خوابی که دیدم می آید، سرکشی بودم برای خودم آن سرش ناپیدا

با آن یکی پدرم دعوایم شد و شورشی بود آن یکی خانیمان اصلاً

مثل اینکه در آن یکی شهرمان برای عبور از خیابان ها گذرنامه میخواستند و من که باید از پدرم میگرفتم و بعد از آن بحث ها که نمیدانم اگر حق را به آن یکی خودم بدهم درست است یا نه! ولی میشد گفت کمی حق داشتم، گذرنامه را بدون اجازه ی پدر برداشتم و با یک چمدان به دستم دویدم به طرف انتهای خیابان

جایی که آدمها فقط با دوچرخه می توانستند عبور کنند، چرا که در غیر این صورت با لیزری که پای آدمها را از چرخ دوچرخه تشخیص میداد به دو نیم مساوی شاید هم غیر مساوی! تقسیم میشدند

خوشم میاید این یکی من هم مثل من حواس پرتی بود برای خودش

برگشتم و دوچرخه ی آن یکی برادرم را برداشتم و باز همان مسیر، گذرنامه ام دوباره توسط آهنی ها چک شد و دوباره رسیدم به لیزر باهوش،

لبخند زدم و داشتم عبور میکردم که تعادلم را از دست دادم، یکی از کفش هایم داشت میرسید به لیزر که...

شنیدم پدر محترم گفت: تو نمیخوای بیدار شی؟

و اینچنین بود که سرنوشت آن یکی من مثل فیلم های اصغر فرهادی تمام شد

  • Fatemeh Karimi

خاطره

نظرات (۵)

پایان باز داشت، اما الحق خیلی قشنگ بود :) 

پاسخ:
ممنونم :))
  • یاسمن گلی:)
  • خیلی قشنگ بود ❤️

    پاسخ:
    خیلی ممنون 🥰
  • Sepideh Adliepour
  • اون یکی خودت

    چقدر شبیه خودته؟

    پاسخ:
    شاید بعضی وقتا یکم به اون یکیم نزدیک میشم ولی در کل شبیه به من نیست
  • Sepideh Adliepour
  • این باعث میشه از خودم تو دنیای دیگه بترسم!

    پاسخ:
    همینطوره ولی این ترس عمیق تره که گاهی از خودت توی همین دنیا بترسی!

    چه جالب نوشته بودی:)))
    واقعا جالب بود و تهش هم که اصلا خفن طور:)))

    پاسخ:
    سپاس جانم :)))
    🥰😊
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی