رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

پیش‌نوشت: این یک داستان کوتاه است.

 

حالا که دارم این را در دفتر خاطراتم مینویسم هنوز دوساعت به آخرین آزمون پایان‌ترمم باقی مانده. این را مینویسم که بگویم برای تویِ آینده یک خبر خوش دارم که البته خودت آنرا میدانی. بله، همان است، اینکه من عاشق شدم...

روزها پیش همینجا نوشته‌بودم شاید قرار است دوباره عاشق شوم چراکه با عواطف عجیبی در خودم روبه‌رو هستم. آخرین بار که اِلا را دیدم در مترو بود. تقریباً دوسال پیش. اولین بار که فهیمدم عاشق اِلا هستم قبل از دانشگاه بود. تقریباً شش سال پیش و از آن‌موقع تابحال هیچ آلارمی از عشق نداشته‌ام بجز روزی که تصمیم گرفتم تمام چیزهایی که از اِلا به یادگار دارم را سربه‌نیست کنم. آن‌روز در اینستاگرام تصاویری را پست کردم و هشتگ Love را هم زدم. فقط آن‌روز عشق سری به من زد و بعدش هم که اِلا را در مترو دیدم. او را دیدم و فهمیدم هنوز او را دوست دارم چون بعضی یادگاری‌ها را نمیشود سربه‌نیست کرد اما میدانم دیگر عاشقش نیستم. عواطف عجیبم به آهنگهای عاشقانه‌ای که بیش از پیش گوش میدادم و شب‌زنده‌داری و وقت گذاشتن برای تماشای زیبایی‌های طبیعت محدود میشد تا اینکه زمان مرا آورد به امروز صبح. اتوبوس کنار دانشگاه. هوا بارانی بود و من دختری را دیدم. تو باهوشی. میتوانی باقی‌اش را حدس بزنی. برای پسری مثل من که چند وقت است با عواطف عجیبی روبه‌روست این عجیب‌ترین احساس بود. عاشق شدنِ بی‌دلیل را میگویم. او وارد اتوبوس شد. چترش را آرام بست و به آدمها نگاه کرد، چیزی باعث تعجبش شد. صندلی جلوی من نشست و من نیم‌نگاهی به او انداختم. هنوز عاشقش نشده‌بودم. او از من سوالی پرسید مربوط بود به مسیر و من هنوز عاشقش نشده‌بودم. موقع رسیدن به مقصدش او را آگاه کردم و او تشکر کرد و پیاده‌شد. و من هنوز هم عاشقش نشده‌بودم. اتوبوس حرکت کرد و من از پنجره دیدم که او از خیابان عبور میکند. هنوز هم عاشقش نشده‌بودم. موبایلم را برداشتم و آهنگی تصادفی را پخش کردم. آهنگ درمورد روزهای بارانی بود. لبخند زدم و به دختر فکر کردم. آنجا بود که فهمیدم تمام مدتی که گمان میکردم عاشقش نیستم، یک اشتباه بوده.

  • Fatemeh Karimi

هنوزم کسایی که با صدای نم‌نم بارون از خواب بیدار میشن، آدمای خوبین؟

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: اگر دوست دارید بخوانید.

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: ارجاع به پست خوانندهٔ عزیز کتاب

نوشتن ۱۳ روز رو تموم کردم:) و خوانندگان عزیز رمان اگر یک هفته (شایدهم تا ده روز) بهم فرصت بدید (بابت ویرایش) برای بیانی‌هایی که میخوندن یا دوستان غیر بیانی که میومدن اینجا میخوندن، فایلش رو ارسال میکنم:)
پی‌نوشت: با اینکه دیگه هرهفته پست رمان رو نمیذارم ولی پست در مورد اینکه زندگی چطور میگذره و نوشته‌هایی که مینویسم، میذارم چون حتی باوجود اینکه مه غلیظی فضای بیان رو گرفته ما بازهم جنگل‌دوستیم.

  • Fatemeh Karimi

میخواهم کتاب اولم را در همین وبلاگ منتشر کنم، قبل از اینکه آنرا چاپ کنم. اگر قلم مرا می‌شناسید و وقتش را دارید خوشحال میشوم خواننده کتاب باشید و اگر هم که نمی‌شناسید، دو پست قبلی این مطلب را بخوانید. اگر خواندید و دوست داشتید وقتش است رمز را درخواست کنید. رمز برای تمام فصلهای رمان یکی است. و فکر میکنم اینکه هر هفته یک فصل منتشر شود روند بهتری باشد.
و درآخر من نویسنده هستم اما تابحال قدمهای بزرگی برنداشته‌ام اگر لطف کردید و خواستید اولین قدم بزرگ من باشید تمامی انتقادها و پیشنهادهایتان را صادقانه بیان کنید.
اولین بند هر فصل یا پیش‌نوشت هم همین موضوع را می‌نویسم.
همینجا درمورد درخواست رمز بنویسید.

 

پی‌نوشت: پیوند به این پست.

  • Fatemeh Karimi

در یکی از دورافتاده‌ترین کهکشانها، رود باریکی جریان داشت که از ابتدا تا انتهای سیاره را طی میکرد. روزی ماهی کوچکی متولد شد و خودش را تنهای تنها دید. به پایین‌ترین قسمت رود رفت و آنقدر گریه کرد که آب رود زلالِ زلال شد. در آن زمان نوری دید که از بالاترین نقطه به او می‌تابید. بالا رفت و به سطح رود رسید. باله‌هایش به نور نرسید. کمی پرید اما دمش هم به نور نرسید. نور خندید. ماهی گفت: تو که هستی؟ نور جواب داد: ماه. تو که هستی؟ ماهی که تابحال اسمش را نمیدانست، گفت: تو ماهی پس من هم میشوم ماهی. ماه با لبخند گفت: من باید درحال حرکت باشم تا بتوانم تمام سیاره را دور بزنم. ماهی گفت: با تو می‌آیم. ماه لبخند زد. ماهی گفت: تو همه چیز را میدانی. در راه همه را برای من بگو. مثلاً از سیاره بگو. ماه سرش را تکان داد و دوباره لبخند زد. ماهی کوچک و ماه زیبا سالها و سالها کنار هم بودند. ماه بارها و بارها دور او میگشت و ماهی سریع و سریع‌تر شنا میکرد تا که هر لحظه در کنار او باشد. زمان همینطور سپری میشد تا اینکه ماهی پیر شد و ماه مجبور شد آرام‌تر حرکت کند تا ماهی بتواند همراهی‌اش کند. این اتفاق باعث شکایت تمام سیاره شد. خورشید برای اینکه ماه را مجبور کند که دوباره به روال عادی برگردد هربار به او نزدیک‌تر میشد و ماهی میترسید که مبادا نور ماه درکنار خورشید آب بشود برای همین گفت از این به بعد میخواهد منتظر شبها بماند تا ماه را ببیند. ماه قبول کرد ولی اینبار مشکل دیگری بوجود آمد. ماه شبها را آرام‌تر و روزها را تند‌تر حرکت میکرد تا زودتر ماهی را ببیند و دیرتر از کنارش برود. خورشید هم عصبانی شد و تاجای ممکن به ماه نزدیک شد. بخشی از سیاره سوخت ولی تمام حواس ماهی به سرنوشت ماه بود. ماه همانطور که ماهی میدانست آب شد و در رود ریخت. ماهی آنقدر گریه کرد که آب رود زلالِ زلال شد. در آن زمان نوری دید که در پایین‌ترین قسمت رود قرار داشت. آنقدر باعجله پایین رفت که باله‌اش به نور برخورد کرد. ماه که حالا صدفی درخشان شده بود، گفت: ماهی کوچک این رود که قلابش نیست/عاشق ماه بلندی‌ست که نورش باقیست
ماهی به صدف زیبا نگاه کرد و گفت: خودت هستی! هنوز هم همه چیز را بلدی. صدف لبخند زد.

  • Fatemeh Karimi

صدای دلکشت آواز حور است
و این آرامشت چون قبل صور است

 

از آن روزی که آفتاب تابید
دلت از روشن خورشید کور است

 

به یغما رفته کاروان این عشق
که شب را تا سحر دنبال نور است؟

 

دل راغب، امید تو کویر است
من عاشق، رهت از عشق دور است

 

رهی دیگر نباشد چونکه امروز
برایت اشک شادی اشک شور است

 

جوابم هم برای خود نگه‌دار
نتیجه هر چه باشد دل صبور است

 

فاطمه کریمی (صبرا)

 

پی‌نوشت: به دوستم میگویم ترم ۷ دلگیر است. این شعر به جمله قبل مربوط است.

پی پی‌نوشت: میشود یکبار هم از بیت آخر شروع کنید و فقط مصرعهای دوم را بخوانید

و برای بار دیگر هم از اول شروع کنید و مصرعهایی که "است" دارند باهم بخوانید

و فقط یکبار دیگر هم تنها مصرعهای اول را از آخر بخوانید بجز خود مصرع اول!!

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: متن زیر در مورد متیو پری‌ست.

خیلی دوست داشتم کتابش را تاوقتیکه هنوز زنده است بخوانم اما مثل خیلی چیزهای دیگر آنرا هم عقب انداختم. آدمی که مثل من باشد دوست دارد آنچه دوست دارد را با تمام علاقه و حواس بخواند برای همین هم همین میشود بهانه‌اش برای تعویق کارها. صحبت از آنچه دوست دارم شد، نمیدانم فرندز دیدن بعد از او چگونه است و نمیخواهم درموردش فکر کنم. پس به این‌فکر میکنم که باید درمورد فرندز از میم تشکر کنم. صحبت‌های او و اینترنت بود که باعث شد فرندز را ببینم. بعد هم دوتا از نزدیکترین آدمهای زندگی‌ام را با فرندز آشنا کردم. شخصیت موردعلاقه یکی از همین آدمها چندلر است. حالا که به اینجا رسیدم و توانایی بیانش را ندارم، برمیگردم به زمانی که برای اولین بار فرندز را میدیدم، دورانی که سریال را شروع کردم به دوره جدیدی از زندگی‌ام وارد شده‌بودم، چالش‌های جدید زیادی درانتظارم بود و من هنوز درگیر دوره مزخرف قبلی بودم. فکر میکردم قرار است تا همیشه هم درگیر آن دوره مزخرف بمانم. فکر میکردم تا همیشه همان انسان گوشه‌گیر باشم که بزور لبخند میزند. فکر میکردم یک فضایی باقی بمانم. کسی که قرار است آخرین انتخاب آدمها برای هم‌صحبتی باشد. اما بعد مثل خیلیهای دیگر فرندز را در آن شرایط سخت پیدا کردم و به جرئت میگویم که زندگی کردن را با این سریال آغاز کردم. لذت بردن را. داشتن دوست را و دوست داشتن را. تعجب میکردم کسی که او را نمیشناسم بزرگترین دلیل خنده‌هایم باشد. کسی که درمورد او در دفترخاطراتم نوشتم فکر نمیکردم روزی حرفهایش باعث بشود بجای گریستن در بالشت به خندیدن در بالشت روی بیاورم. کسیکه همه میدانند بامزه‌ترین فردیست که می‌شناسند. "من عشق را بخاطر خواهم داشت. تو آنرا به من یاد دادی."_آهنگ first love از Utada Hikaru

پی‌نوشت: اینجا از فرندز گفتم. شماره ۷.

  • Fatemeh Karimi

اگر قرار باشد کسی فقط یک کتاب بنویسند که فقط این جمله را بارها با اسامی مختلف تکرار کند، ممکن نخواهد بود: ... بخاطر حماقت انسانها جانش را از دست داد.

چراکه کاغذ بقدر کافی نخواهیم داشت.

 

پی‌نوشت: ما انسانهای دنیای تمدن نیستیم. شاید اصلاً این انسانها بوجود نیایند.

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: این پست ارتباطی با سابقه عاشقی بنده ندارد.
پیش‌نوشت دو: این پست ارتباطی با پست قبلی ندارد.

تا به الان معنای نام شما را نمی‌دانستم، باید عنوانی برای این پست ذکر میکردم و گفتم احتمالاً درست نباشد که از اسم واقعی شما استفاده کنم. نمیدانم چرا دیگر پیام ندادید. دوست داشتم بابت اینکه به وبلاگ سر زدید و پیام گذاشتید تشکر کنم. آقای مترادف قلب متشکرم که این ارتباط دوستانه را با پیامی مفهومی به پایان رساندید. امیدوارم همیشه گلدان‌های سرسبز و زیبایی دراطرافتان باشد. همیشه با آدمها ارتباط خیلی خوبی داشته‌باشید. و همیشه خوشحال باشید. یادم نمی‌آید وسط کدام مکالمه نام وبلاگم را لو دادم و هنوز شگفت‌زده‌ام از اینکه چطور مثل قهوه‌ی سرد آقای نویسنده آشنا شدیم! آقای مترادف قلب حتماً نام شما را بخاطر خواهم داشت.

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: عنوان تصادفی‌ست.

بعد از یکسال و یک‌ماه نمیدانم از کجا شروع کنم؟! وقتی رفتم دنبال یک چیز بودم که بشود آنرا موفقیتی تلقی کرد که آرزویش را داشته‌ای. موفقیتی که با آن زندگی کنی. برای کار دائم تلاش کردم و به نتایج خوبی هم رسیدیم اما همه می‌دانیم نمیشود چندکار را با دقت بالا و همزمان انجام داد برای همین هم از شغل رویایی‌ام انصراف دادم تا دانشگاه را تمام کنم. برای چاپ کتاب تلاشی نکردم نمیدانم دلیلم احمقانه است یا واقعاً یک دلیل است اما بهرحال خوب است که با وجود اینکه اینجا نبوده‌ام برای نوشتن و بیشتر آشنا شدن با خودم تلاش کردم. اما برگردیم به اول متن، من دنبال موفقیتی بودم که بشود آرزویم یا برعکس! بنظرم به جرئت میتوانم بگویم که آنرا پیدا کرده‌ام. فعلاً میخواهم روی همان تمرکز کنم. از بابت ابهام متأسفم شاید بهتر است پست قبلی را هم بخوانید گرچه باز هم چیزهایی در ابهام باقی می‌ماند.

پی‌نوشت یک: باید به میم تبریک بگویم! ** هم‌رشته‌ای و هم‌دانشگاهیِ من💜

پی‌نوشت دو: ممنونم از دوست صادق و ارزشمند من سپیده که من را کشاند به طرف دوباره نوشتن در اینجا💜

پی‌نوشت سه: مثل همیشه مشتاق آشنایی با نویسندگان جدید هستم. من فاطمه‌ام ۲۱ ساله. پاک یادم رفته دیگر چه باید گفت...

پی‌نوشت چهار: از دوستان قدیمی که بعد از این همه مدت آمدند و این متن را خواندند متشکرم.

  • Fatemeh Karimi