پیشنوشت: این یک داستان کوتاه است.
حالا که دارم این را در دفتر خاطراتم مینویسم هنوز دوساعت به آخرین آزمون پایانترمم باقی مانده. این را مینویسم که بگویم برای تویِ آینده یک خبر خوش دارم که البته خودت آنرا میدانی. بله، همان است، اینکه من عاشق شدم...
روزها پیش همینجا نوشتهبودم شاید قرار است دوباره عاشق شوم چراکه با عواطف عجیبی در خودم روبهرو هستم. آخرین بار که اِلا را دیدم در مترو بود. تقریباً دوسال پیش. اولین بار که فهیمدم عاشق اِلا هستم قبل از دانشگاه بود. تقریباً شش سال پیش و از آنموقع تابحال هیچ آلارمی از عشق نداشتهام بجز روزی که تصمیم گرفتم تمام چیزهایی که از اِلا به یادگار دارم را سربهنیست کنم. آنروز در اینستاگرام تصاویری را پست کردم و هشتگ Love را هم زدم. فقط آنروز عشق سری به من زد و بعدش هم که اِلا را در مترو دیدم. او را دیدم و فهمیدم هنوز او را دوست دارم چون بعضی یادگاریها را نمیشود سربهنیست کرد اما میدانم دیگر عاشقش نیستم. عواطف عجیبم به آهنگهای عاشقانهای که بیش از پیش گوش میدادم و شبزندهداری و وقت گذاشتن برای تماشای زیباییهای طبیعت محدود میشد تا اینکه زمان مرا آورد به امروز صبح. اتوبوس کنار دانشگاه. هوا بارانی بود و من دختری را دیدم. تو باهوشی. میتوانی باقیاش را حدس بزنی. برای پسری مثل من که چند وقت است با عواطف عجیبی روبهروست این عجیبترین احساس بود. عاشق شدنِ بیدلیل را میگویم. او وارد اتوبوس شد. چترش را آرام بست و به آدمها نگاه کرد، چیزی باعث تعجبش شد. صندلی جلوی من نشست و من نیمنگاهی به او انداختم. هنوز عاشقش نشدهبودم. او از من سوالی پرسید مربوط بود به مسیر و من هنوز عاشقش نشدهبودم. موقع رسیدن به مقصدش او را آگاه کردم و او تشکر کرد و پیادهشد. و من هنوز هم عاشقش نشدهبودم. اتوبوس حرکت کرد و من از پنجره دیدم که او از خیابان عبور میکند. هنوز هم عاشقش نشدهبودم. موبایلم را برداشتم و آهنگی تصادفی را پخش کردم. آهنگ درمورد روزهای بارانی بود. لبخند زدم و به دختر فکر کردم. آنجا بود که فهمیدم تمام مدتی که گمان میکردم عاشقش نیستم، یک اشتباه بوده.
- ۴ نظر
- ۰۸ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۲۹