رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

میخواهم کتاب اولم را در همین وبلاگ منتشر کنم، قبل از اینکه آنرا چاپ کنم. اگر قلم مرا می‌شناسید و وقتش را دارید خوشحال میشوم خواننده کتاب باشید و اگر هم که نمی‌شناسید، دو پست قبلی این مطلب را بخوانید. اگر خواندید و دوست داشتید وقتش است رمز را درخواست کنید. رمز برای تمام فصلهای رمان یکی است. و فکر میکنم اینکه هر هفته یک فصل منتشر شود روند بهتری باشد.
و درآخر من نویسنده هستم اما تابحال قدمهای بزرگی برنداشته‌ام اگر لطف کردید و خواستید اولین قدم بزرگ من باشید تمامی انتقادها و پیشنهادهایتان را صادقانه بیان کنید.
اولین بند هر فصل یا پیش‌نوشت هم همین موضوع را می‌نویسم.
همینجا درمورد درخواست رمز بنویسید.

 

پی‌نوشت: پیوند به این پست.

  • Fatemeh Karimi

در یکی از دورافتاده‌ترین کهکشانها، رود باریکی جریان داشت که از ابتدا تا انتهای سیاره را طی میکرد. روزی ماهی کوچکی متولد شد و خودش را تنهای تنها دید. به پایین‌ترین قسمت رود رفت و آنقدر گریه کرد که آب رود زلالِ زلال شد. در آن زمان نوری دید که از بالاترین نقطه به او می‌تابید. بالا رفت و به سطح رود رسید. باله‌هایش به نور نرسید. کمی پرید اما دمش هم به نور نرسید. نور خندید. ماهی گفت: تو که هستی؟ نور جواب داد: ماه. تو که هستی؟ ماهی که تابحال اسمش را نمیدانست، گفت: تو ماهی پس من هم میشوم ماهی. ماه با لبخند گفت: من باید درحال حرکت باشم تا بتوانم تمام سیاره را دور بزنم. ماهی گفت: با تو می‌آیم. ماه لبخند زد. ماهی گفت: تو همه چیز را میدانی. در راه همه را برای من بگو. مثلاً از سیاره بگو. ماه سرش را تکان داد و دوباره لبخند زد. ماهی کوچک و ماه زیبا سالها و سالها کنار هم بودند. ماه بارها و بارها دور او میگشت و ماهی سریع و سریع‌تر شنا میکرد تا که هر لحظه در کنار او باشد. زمان همینطور سپری میشد تا اینکه ماهی پیر شد و ماه مجبور شد آرام‌تر حرکت کند تا ماهی بتواند همراهی‌اش کند. این اتفاق باعث شکایت تمام سیاره شد. خورشید برای اینکه ماه را مجبور کند که دوباره به روال عادی برگردد هربار به او نزدیک‌تر میشد و ماهی میترسید که مبادا نور ماه درکنار خورشید آب بشود برای همین گفت از این به بعد میخواهد منتظر شبها بماند تا ماه را ببیند. ماه قبول کرد ولی اینبار مشکل دیگری بوجود آمد. ماه شبها را آرام‌تر و روزها را تند‌تر حرکت میکرد تا زودتر ماهی را ببیند و دیرتر از کنارش برود. خورشید هم عصبانی شد و تاجای ممکن به ماه نزدیک شد. بخشی از سیاره سوخت ولی تمام حواس ماهی به سرنوشت ماه بود. ماه همانطور که ماهی میدانست آب شد و در رود ریخت. ماهی آنقدر گریه کرد که آب رود زلالِ زلال شد. در آن زمان نوری دید که در پایین‌ترین قسمت رود قرار داشت. آنقدر باعجله پایین رفت که باله‌اش به نور برخورد کرد. ماه که حالا صدفی درخشان شده بود، گفت: ماهی کوچک این رود که قلابش نیست/عاشق ماه بلندی‌ست که نورش باقیست
ماهی به صدف زیبا نگاه کرد و گفت: خودت هستی! هنوز هم همه چیز را بلدی. صدف لبخند زد.

  • Fatemeh Karimi

صدای دلکشت آواز حور است
و این آرامشت چون قبل صور است

 

از آن روزی که آفتاب تابید
دلت از روشن خورشید کور است

 

به یغما رفته کاروان این عشق
که شب را تا سحر دنبال نور است؟

 

دل راغب، امید تو کویر است
من عاشق، رهت از عشق دور است

 

رهی دیگر نباشد چونکه امروز
برایت اشک شادی اشک شور است

 

جوابم هم برای خود نگه‌دار
نتیجه هر چه باشد دل صبور است

 

فاطمه کریمی (صبرا)

 

پی‌نوشت: به دوستم میگویم ترم ۷ دلگیر است. این شعر به جمله قبل مربوط است.

پی پی‌نوشت: میشود یکبار هم از بیت آخر شروع کنید و فقط مصرعهای دوم را بخوانید

و برای بار دیگر هم از اول شروع کنید و مصرعهایی که "است" دارند باهم بخوانید

و فقط یکبار دیگر هم تنها مصرعهای اول را از آخر بخوانید بجز خود مصرع اول!!

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: متن زیر در مورد متیو پری‌ست.

خیلی دوست داشتم کتابش را تاوقتیکه هنوز زنده است بخوانم اما مثل خیلی چیزهای دیگر آنرا هم عقب انداختم. آدمی که مثل من باشد دوست دارد آنچه دوست دارد را با تمام علاقه و حواس بخواند برای همین هم همین میشود بهانه‌اش برای تعویق کارها. صحبت از آنچه دوست دارم شد، نمیدانم فرندز دیدن بعد از او چگونه است و نمیخواهم درموردش فکر کنم. پس به این‌فکر میکنم که باید درمورد فرندز از میم تشکر کنم. صحبت‌های او و اینترنت بود که باعث شد فرندز را ببینم. بعد هم دوتا از نزدیکترین آدمهای زندگی‌ام را با فرندز آشنا کردم. شخصیت موردعلاقه یکی از همین آدمها چندلر است. حالا که به اینجا رسیدم و توانایی بیانش را ندارم، برمیگردم به زمانی که برای اولین بار فرندز را میدیدم، دورانی که سریال را شروع کردم به دوره جدیدی از زندگی‌ام وارد شده‌بودم، چالش‌های جدید زیادی درانتظارم بود و من هنوز درگیر دوره مزخرف قبلی بودم. فکر میکردم قرار است تا همیشه هم درگیر آن دوره مزخرف بمانم. فکر میکردم تا همیشه همان انسان گوشه‌گیر باشم که بزور لبخند میزند. فکر میکردم یک فضایی باقی بمانم. کسی که قرار است آخرین انتخاب آدمها برای هم‌صحبتی باشد. اما بعد مثل خیلیهای دیگر فرندز را در آن شرایط سخت پیدا کردم و به جرئت میگویم که زندگی کردن را با این سریال آغاز کردم. لذت بردن را. داشتن دوست را و دوست داشتن را. تعجب میکردم کسی که او را نمیشناسم بزرگترین دلیل خنده‌هایم باشد. کسی که درمورد او در دفترخاطراتم نوشتم فکر نمیکردم روزی حرفهایش باعث بشود بجای گریستن در بالشت به خندیدن در بالشت روی بیاورم. کسیکه همه میدانند بامزه‌ترین فردیست که می‌شناسند. "من عشق را بخاطر خواهم داشت. تو آنرا به من یاد دادی."_آهنگ first love از Utada Hikaru

پی‌نوشت: اینجا از فرندز گفتم. شماره ۷.

  • Fatemeh Karimi