رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

پیش‌نوشت: این یک داستان کوتاه است.

 

حالا که دارم این را در دفتر خاطراتم مینویسم هنوز دوساعت به آخرین آزمون پایان‌ترمم باقی مانده. این را مینویسم که بگویم برای تویِ آینده یک خبر خوش دارم که البته خودت آنرا میدانی. بله، همان است، اینکه من عاشق شدم...

روزها پیش همینجا نوشته‌بودم شاید قرار است دوباره عاشق شوم چراکه با عواطف عجیبی در خودم روبه‌رو هستم. آخرین بار که اِلا را دیدم در مترو بود. تقریباً دوسال پیش. اولین بار که فهیمدم عاشق اِلا هستم قبل از دانشگاه بود. تقریباً شش سال پیش و از آن‌موقع تابحال هیچ آلارمی از عشق نداشته‌ام بجز روزی که تصمیم گرفتم تمام چیزهایی که از اِلا به یادگار دارم را سربه‌نیست کنم. آن‌روز در اینستاگرام تصاویری را پست کردم و هشتگ Love را هم زدم. فقط آن‌روز عشق سری به من زد و بعدش هم که اِلا را در مترو دیدم. او را دیدم و فهمیدم هنوز او را دوست دارم چون بعضی یادگاری‌ها را نمیشود سربه‌نیست کرد اما میدانم دیگر عاشقش نیستم. عواطف عجیبم به آهنگهای عاشقانه‌ای که بیش از پیش گوش میدادم و شب‌زنده‌داری و وقت گذاشتن برای تماشای زیبایی‌های طبیعت محدود میشد تا اینکه زمان مرا آورد به امروز صبح. اتوبوس کنار دانشگاه. هوا بارانی بود و من دختری را دیدم. تو باهوشی. میتوانی باقی‌اش را حدس بزنی. برای پسری مثل من که چند وقت است با عواطف عجیبی روبه‌روست این عجیب‌ترین احساس بود. عاشق شدنِ بی‌دلیل را میگویم. او وارد اتوبوس شد. چترش را آرام بست و به آدمها نگاه کرد، چیزی باعث تعجبش شد. صندلی جلوی من نشست و من نیم‌نگاهی به او انداختم. هنوز عاشقش نشده‌بودم. او از من سوالی پرسید مربوط بود به مسیر و من هنوز عاشقش نشده‌بودم. موقع رسیدن به مقصدش او را آگاه کردم و او تشکر کرد و پیاده‌شد. و من هنوز هم عاشقش نشده‌بودم. اتوبوس حرکت کرد و من از پنجره دیدم که او از خیابان عبور میکند. هنوز هم عاشقش نشده‌بودم. موبایلم را برداشتم و آهنگی تصادفی را پخش کردم. آهنگ درمورد روزهای بارانی بود. لبخند زدم و به دختر فکر کردم. آنجا بود که فهمیدم تمام مدتی که گمان میکردم عاشقش نیستم، یک اشتباه بوده.

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: اگر دوست دارید بخوانید.

  • Fatemeh Karimi

پنجاه و یک قسمت، فقط سیزده قسمت تماماً باهم بودن جان و صنم، مگر زندگی هم همین نیست؟ تا زمانیکه به قله برسی مدام اتفاقات میریزند و تو را، انسانهایی که دوست داری را، حتی زمان را به بازی میگیرند. حتی وقتی به قله رسیدی باز هم تمام نشده؛ حفظ تعادلت و یادگرفتن اوج تو را به سختی می‌اندازد. پرنده سحرخیز هم مثل زندگی فقط یک قول به ما میدهد آن هم اینکه بالاخره همه چی آن چیزی میشود که تو میخواهی اگر در مسیرت پیش بروی و ناامید نشوی که اگر هم شدی بدانی که روزی که ممکن است همین امروز باشد قرار است باز هم یک انسان امیدوار باشی. و امیدواری حس دم‌دستی‌ای نیست، فکر کنم امیدواری در حدی مهم است که این حرف را گفته‌اند: یک عاشق همیشه امیدوار است... به داستان سریال که برسیم باید بگویم هنوز بعد از سه بار دیدن جاهایی برای کشف دارد. راحت نیست علاقه‌مند شدن من به یک فرهنگ، یک زبان، یک حیات. از آنجایی که دانشجویان ادبیات در هر کشور جذاب‌تر از زبان و ادبیات خود نمی‌یابند خیلی درگیر زبانها نمیشود اما پرنده سحرخیز باعث به وجود آمدن این علاقه در من شد. کمی هم جزئیات: صنم نویسندگی‌اش را با این جمله شروع میکند: "دو تا آرزو دارم، یکیش اینکه یه روز یه نویسنده‌ی بزرگ بشم و اینکه توی گالاپاگوس زندگی کنم." هنوز درگیر این هستم که چطور دو انسان میتوانند انقدر شبیه به هم باشند و انقدر تفاوت داشته‌باشند؟ 

  • Fatemeh Karimi

مطالبی هست که در آن اشاره کردم به یک شغل جدید و از آن طرف هم مطالب زیادی هست نشان بر اینکه چقدر و چقدر عاشق معلمی هستم...

بالاخره بعد از چندین سال آرزوی معلمی و چندین ماه شرکت در کلاسهای مختلف و تلاش برای معلم شدن دیروز مورخ پنجشنبه اول مهر 1400 اولین کلاسم برگزار شد و من چقدر احساس غیرقابل توصیفی داشتم، چقدر احساس کمبود کردم در مقابل روح زیبای دانش‌آموزانم، چقدر از عمق جانم دوست دارم که همگی بهترین خودشان باشند و چقدر چقدرهای دیگر.

نمیدانم اینکه ترسیدم و احساس توخالی بودنم را ربط دادم به تجربه نداشتنم چقدر درست است اما میدانم بار سنگینی را با عشق و اشتیاق بر دوش خودم انداختم و امیدوارم پسران خوبم در پایه دوم همیشه رستگار باشد چرا که اگر خدایی نکرده جز این باشد تقصیر من بوده...

از جملۀ عاشق یک چیزی هستم، استفاده نمیکنم بلکه دوست داشتن یا شیفته بودن یا حتی دیوانه بودن را ترجیح میدهم اما عشق برای من مترادف همۀ چیزهای خوب است و اندکی چیزهای سخت که در مقابل آنهمه حس خوب که در ما ایجاد میکند هیچ است. عشق ما را مجبور میکند بهترین خودمان باشیم. عشق تا ما را تا اوج نبرد آسوده نمیشود :)

وقتی کاردستی درست میکردم برای تزئین کلاسم و وقتی تمام آنها را می‌چسباندم یک شعر در ذهنم مدام تکرار میشد:

آشفشانی تازه در راه است؛ آیا کوه

آماده عاشق شدن شد؟ شد! مبارک باد

و قبل از کلاسم در هنگامۀ استرس هم این آیه را دیدم:

فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ ۖ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ

پس (ای رسول) هرگاه مردم روگردانیدند بگو: خدا مرا کفایت است که جز او خدایی نیست، من بر او توکل کرده‌ام و او رب عرش بزرگ است.

 

پی‌نوشت: ارزشمندترین پیام از برتراند راسل، حتماً ببینید. زیباترین جمله‌اش از نگاه من: "عشق ورزیدن خردمندانه، و تفکر ورزیدن ابلهانه است."

  • Fatemeh Karimi

۸. ماجرای اولین عشق شما؟
از همون موقع که این شماره رو دیدم مدام دارم فکر میکنم و فکر میکنم و مطمئنم تا زمانی که نوشتن این متن رو عقب بندازم همچنان این فکرها رهام نمیکنه. هر روز هم رو می‌دیدیم، کنارهم بودیم، در یک شهر نفس می‌کشیدیم و دقایقی در یک نقطه. بارها و بارها به عقب برگشتم و برای خودم گفتم آره، به این دلیل و این دلیل و این دلیل تو از اول هم عاشقش بودی، اصلاً وقتی فهمیدی میتونی توی محیطی باشی که ترجیح میدادی باشی درحالی که هنوز آدی از نزدیک نمی‌شناختی، یه حس بهت دست داد که انگار پرواز اشتیاق بود، و این احساس شور نمیتونست بخاطر یه ترجیح باشه یا دلایلی که الان کاملاً بی‌اهمیته و اون موقع زیاد اهمیت نداشت، با اینکه آد رو فقط به اسم میشناختی و شاید یکبار در محیط یه رقابت دیده بودیش و شاید یکبار هم در جایی دیگر (تازه این رو با کلی فکر بهش رسیدم و در موردش مطمئن نیستم حتی) اما وقتی به اون محیط وارد شدی برای بار اول، یه حس وصف‌ناپذیری داشتی که فقط چندبار بعدش تجربه شد، که همه‌ی اون چندبار بعدش هم مربوط بود به آد. این شروع دلایلی بود که برای خودم میاوردم، بعدش از سال اول حقیقت چیدم روی برگه و افکارم و اینجا حتی، بعد هم از سالهای بعد ولی هیچوقت نمیتونم بگم من از این تاریخ و بخاطر اینکه اینکارو کرد، عاشقش شدم، یعنی میتونم به یه جمع‌بندی برسم و در نتیجه کلی دلیل بیارم برای خودم، بی‌نهایت، ولی نمیدونم دقیقاً از کجا به بعد به خودم اعتراف کردم، شاید تا مدتها بعد از اولین اعتراف به خودم میدونستم که آره عاشق شدم ولی نمی‌پذیرفتم، چون آد شاهزاده سوار بر اسب سفید نیست که از بچگی تصور میکردم و چون باور نداشتم عشق اینطور هم میتونه باشه، تاحدی منظورم از اینطور بی‌توقع بودنِ، و چون و چون...
میتونم توی کلی خاطره‌ی زیبا از آد بگم و در موردش اما نمیخوام اینکارو بکنم، نه بخاطر غرور و نه بخاطر لو رفتن و نه بخاطر اینکه شاید یه روزی اینا رو بخونه و نه بخاطر دوست و آشنا که اینجا رو می‌خونن، بخاطر خودمه چون من از اول ترجیح دادم این باشم، یه عاشق ساکت، یه عاشق که نمیخواد از آرام دلش بپرسه خوبی؟ چون مطمئنه که اونی نیست که ازش چه بخواد چه نخواد، جواب صادق بشنوه، یه عاشق که اگرم خودش رو لو میده از بی‌حواسیشِ، یه عاشق که در لفافه همه‌چیز رو میگه نه چون جرئت نداره چون میدونه که راه به جایی نداره. یه عاشق که دوست داره عنوان پرسش رو تغییر بده: ماجرای اولین و آخرین عشق شما؟
نه بخاطر آد و نه بخاطر باورش، بخاطر عشقی که در مغزشِ و هرچی تلاش کنه نمیتونه بگه منظورش از عشق اینه.

ممنونم از زری جان که دعوتم کرد :)

چالش از اینجا

  • Fatemeh Karimi

پیش‌نوشت: نه ایده برای من است نه کلیت روایت شعر، من فقط بازنویس ایده‌ی قشنگ ریحانه جان بودم که به من لطف داشت و بهم ایده‌ها رو گفت، در واقع من فقط نقش سرهم‌بندی رو برعهده داشتم و نوشتن جزئیات :')

 

دستی بنِشست روی شانه‌ام، پس گریزان شد
گیج برگشتم اما نبود آن کسیکه شتابان شد

 

روی شانه حرارت جای مانده بود و زخم تنهایی
کسی که آمد و خیلی هم زود جانان شد

 

آمد و رخنه کرد در جزء به جزء مویرگها
اما رفتش به مویی بند و آنهم ناگهان شد

 

مادرم سرزنشم میکند از برای زیاده خوابیدن‌ها
من هم تو را برای زیاد آمدن به خوابهایی که هذیان‌ شد

 

نمی‌گویم که وطنی، میهنی، جانِ در تنی، چرا که تو
همان مرزی که میان استضعاف مومن و استکبار کافر، آرمان شد

 

تو صلحی، همان حکومت داد، برگ زیتونی خوش‌پیام
اگر که بی‌مهری قلبت خواهد که روبه عدم جاودان شد

 

درست آن زمان است که صاحبان مهر بازمی‌گردند
به بیت‌الوجود آیند و خوانند که بهاران شد


گفته بودم پنهانی می‌بوسمت؟ گفته بودم یارا؟
آنگاه که به آتش کشیدن رد لبم کار زندانبان شد

 

دودش میرود به چشمهایم و رزمندگان دو جبهه
دو طرف خاموش میشوند چرا که اذان شد

 

ناامید چگونه نباشم با وجود تفرقه میان پرچم‌هامان؟
چطور آرام گیرم وقتی لباس بختم، درع سواران شد؟

 

بیا و عصای موسی باش، بیا و در خیبر شکن باش
بیا تا روزی که فرشتگان به آواز گویند که فقدان، شد

 

بیا و گام‌های مأیوسم را نجات بده از در خود مردن
ایمان کشته‌گانت به من گوید که گر بیایی، رضوان شد

 

در خون شهیدان عشق می‌تازانم عصای مقاومتم را
که تا غرق کند فرعونیانی که نصیبشان آتش‌باران شد

 

آه ای قدس اشغالی! بخوان منجی عشق را
تا روزیکه نماز وحدت بر سینه‌ات مثَل آزادگان شد

 

فاطمه کریمی (صبرا)

  • Fatemeh Karimi

ماهی و کویر و کویر و کویر...
نمیشود که! مرگ در ثانیه سلام میکند اینگونه... آری، اغراق شد، یک ابر هم بود آنجا، نادیده گرفتن، درد موجوداتست، برعکسش هم درمان. ابر را دید، آمد، یک قطره لبخند بارید بر لبهای خشک ماهی و رفت. ماهی خندان شد و سرحال‌. هنوز در کویر بود و لبخند هر روزه ی ابر باعث نمیشد کویر را گلستان ببیند، چرا چرا، چندباری سرسبزی و آبشار نعمت را گمان برد، وقتی عمق لبخند ابر بیشتر شد گمان هم همراهش آمد. میتوانست هر چه باشد، افتخار ابر به خودش یک کدام، انتظار و شوق ماهی هم یک کدام. بهرحال لبخند ابر باید تنها لبخند مهربانیِ او معنا میشد، خارج از آن سراب بود و خیال باطل ماهی.

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۵۴
  • Fatemeh Karimi

تکلیف دوست داشتنی و سخت: برگزیدن یک حکایت از گلستان به انتخاب خودتان
(استاد تأکید داشتند بر روی یکی بودنش و گفتند نهایتاً دو تا)
به خودم میگفتم: نه، نه، حق اینکار را نداری که زود بروی سراغ باب پنجم(در باب عشق و جوانی)، بقیه را هم باید نگاه کنی و بخوانی بعد هر کدام بیشتر دوست داشتی، جسارت کردم و صرفاً از جهت سلیقه ی خودم چندین حکایت را انتخاب و نمره گذاری کردم(شرمنده سعدی جان، کارهای آدمهای معمولیست دیگر)
باب به باب در انتخاب جلو میرفتم از هر باب شاید نهایتاً سه الی چهار حکایت را انتخاب کردم اما از باب مورد نظر، این و این و این و این و این و... (_تموم نشد؟ _این دیگه آخریشه) خلاصه که خودم هم میدانستم در آخر بسی سختی می کشم در انتخاب بین ۹/۵ ها، ۹/۷۵ ها و ۱۰ ها
اما در هر حال این شد انتخابم:

  • Fatemeh Karimi

دفعه قبل ماندم و از پنجره تماشایش کردم، همه آنجا بودند، راحت نبودم که بخواهم بخاطر اینکه آمدنش منطبق شد با نگاه کردنم به شیشه هایی که زیباترین قاب را نشان میداد، گریه کنم و البته بهتر که نتوانستم اشک شوق بریزم، چرا که عینک نزده بودم و وضوح تصویر همینطوری هم چندان دلپسندم نبود، بغض هم تاری دیدم را شدیدتر کرده بود ولی با این وجود او در میان آن صبح نچندان روشن و در میان جمعیتی حاضر در پایین ساختمان مثل نور می درخشید و اصلاً مگر میشد من، حتی با وجود چشمان ضعیفم، مدل راه رفتنش، رنگ کتونی هایش را نبینم حتی از طبقه دوم.
وقتی دیدمش نزدیک ساختمان بود و چیزی نمانده بود برسد به مقصد، وارد که شد از پنجره دور شدم، آخر دیگر چیزی برای دیدن نداشت.
ایندفعه اما هر چه نشستم منتظر که از راه برسد، نیامد که نیامد، شاید زودتر از اینکه بیایم کنار پنجره، آمده بود و رفته بود دفترش، حیف شد واقعاً، داشتم همزمان با سرزنش خودم از اتاق پنجره دار خارج میشدم که دقیقاً همان موقع از روبه رویم پله ها را بالا آمد، ماتم برد، ولی حتی وقتی ماتم می برد هم باید جواب سلامش را میدادم.
الان مدتهاست از من دور است و دیگر پنجره ای ندارم تا بیایم کنارش و آمدنش را به انتظار بنشینم ولی یک اطمینان قلبی دارم، آن هم اینکه: بالاخره روزی میرسد که باز هم به یکدیگر برمی خوریم و در عین اینکه ماتم برده، دوباره جواب سلامش را میدهم.

پی نوشت: سخت است خاطره را در قالب داستان ریختن، آنهم از چندین و چند لحاظ🙃

پی پی نوشت:

  • Fatemeh Karimi

علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است

هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشن گر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرح چو خر در گِل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رومتاب

《مثنوی معنوی: دفتر اول》

  • Fatemeh Karimi