رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معجزه رنگ حیات» ثبت شده است

ابتدا این پست را ببینید :)

میخوام یه داستان قشنگ و واقعی براتون بگم،
یه دختری بود، ۱۵ ساله، با یه دختر مهربونی آشنا شد، ۱۴ ساله، دختر مهربون نقاشی بلد بود و یه پا هنرمند بود برای خودش، شاد بود و همیشه انرژی‌های خوب میداد به اطرافیانش، همه رو دوست داشت و با همه خوش‌برخورد بود، دختر اول اما نه نقاشی بلد بود نه شاد و پرانرژی بود، اون یه دختر ساکت و سربه‌زیر بود و متعجب از اینهمه هیاهوی دختر اول، این دوتا باهم دوست شدن، دختر مهربون روی دختر ساکت تأثیر گذاشت و اونو حداقل در اون محیطی که باهم یاد میگرفتن، شاد و خوشدل کرد، با خنده‌هاشون همه رو متعجب میکردن که چطور انقدر زود باهم اُخت شدن و مثل دو تا دوست قدیمیِ صمیمی... به دوسال نرسیده بود که دختر اول مجبور شد بخاطر درس و دم‌کنکوری بودنش اون محیط آموزشی و دیدار دختر مهربون رو ترک کنه، اون مطمئن بود که با وجود همه‌چیز و همه‌چیز بازم دختر مهربون رو می‌بینه و تا همیشه باهم دوستن چون بهم کمک میکردن و برای هم مهم بودن، یکروز دیگه وقت داشتن برای خداحافظی اما همدیگه رو بغل کردن و دختر مهربون گفت: جلسه‌ی آخر که میای؟
دختر اول سریع گفت: معلومه که میام، قول میدم
اما زد زیر قولش، اون نتونست روز آخر بیاد و دختر مهربون رو ببینه چون اتفاقاتی افتاد که روی همه‌چیز تأثیر گذاشت، اون روز نه تنها دختر آروم نتونست سر وقت خودش رو برسونه بلکه خط موبایلش رو هم گم کرد و همه‌چیز خراب‌تر شد چون شماره‌ی دختر مهربون رو گم کرده بود و چون تنها آیدی تلگرامش رو حفظ بود، وقتی برای اون پیام فرستاد، جوابی نگرفت، بخاطر اینکه دختر مهربون هم آیدیش رو عوض کرده بود و اینطوری شد که دو تا دوست خوب از هم دور شدن و همش هم تقصیر دختر آروم بود که متأسفانه اینبار همه‌چیز رو بهم ریخته بود، روزها گذشت و دختر اول بابت اون جریان بارها و بارها خودش رو سرزنش کرد، یه روز که دلش گرفته بود و از بابت اون اتفاق خودش رو نمی‌بخشید رفت سراغ نامه‌ای که می‌خواست به دختر مهربون بده اما هیچوقت بدستش نرسیده بود از نامه عکس گرفت و توی یه پست گذاشت توی وبلاگش که روزهای زیادی نمی‌گذشت که ایجادش کرده بود. مدتها از نوشتن اون پست گذشته‌بود که یه پیام خصوصی برای دختر فرستاده شد، پیام از این قرار بود: من آیلینم، خیلی پیامت قشنگ بود، من فکر میکنم تو رو میشناسم، میشه بهم پیام بدی یا ایمیل بزنی شاید هم آیلین تو نباشم
اما خود دختر مهربون بود... آیلین من...
و امروز قولی میدم که اینبار بهش عمل میکنم، من تو رو دیگه رها نمیکنم خوب من، خوب من و خوب من
به تاریخ اولین دیدارمون بعد از سالها: ۰۰/۵/۵

  • Fatemeh Karimi

کمی مقدمه‌چینی:

خیلی معذرت میخواهم که به آخرین ملاقاتمان نرسیدم،

و خیلی خیلی معذرت میخواهم که قول دادم می‌آیم اما نتوانستم...

 

همچنین خیلی متأسفم که همان روز خط موبایلم را گم کردم و در نتیجه شماره‌ات را،

به نام کاربری تلگرامت پیام فرستادم، اما جوابی نگرفتم، شاید تو هم همه‌چیز را عوض کردی...

 

اینکه هر دوستی‌ای روزی میرسد به خط‌پایانش بارها مرا عذاب داده آیلین جان....

 

امیدوارم مرا بخشیده باشی و دیگر به خاطر آن روز از من دلگیر نباشی...

این نامه را میخواستم روز آخر همراه با یک خودکار (به جای همان‌هایی که زمین می‌انداختیم و گاهی یادمان میرفت برشان داریم) بهت بدهم، خودکار را که نمیتوانم اما نامه را میگذارم همین جا... شاید روزی دیدی

 

  • Fatemeh Karimi