رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

ماهی و کویر و کویر و کویر...
نمیشود که! مرگ در ثانیه سلام میکند اینگونه... آری، اغراق شد، یک ابر هم بود آنجا، نادیده گرفتن، درد موجوداتست، برعکسش هم درمان. ابر را دید، آمد، یک قطره لبخند بارید بر لبهای خشک ماهی و رفت. ماهی خندان شد و سرحال‌. هنوز در کویر بود و لبخند هر روزه ی ابر باعث نمیشد کویر را گلستان ببیند، چرا چرا، چندباری سرسبزی و آبشار نعمت را گمان برد، وقتی عمق لبخند ابر بیشتر شد گمان هم همراهش آمد. میتوانست هر چه باشد، افتخار ابر به خودش یک کدام، انتظار و شوق ماهی هم یک کدام. بهرحال لبخند ابر باید تنها لبخند مهربانیِ او معنا میشد، خارج از آن سراب بود و خیال باطل ماهی.

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۵۴
  • Fatemeh Karimi

خالی بودن اصلاً خوب نیست، اینکه پوچ از تو ثروتمند تر باشد. اینکه آنچه که شایسته است برایت نمانده باشد. اینکه بخواهی تغییر کنی ولی تغییر خودش جمع کرده باشد و مایل ها دورتر در حال گفتن این جمله به کافی من باشد: همان همیشگی...

  • Fatemeh Karimi

انگار پیچیده شده ام در خودم، خودم در خودم گیر کردم، از هر طرف که دست و پا میزنم از طرف دیگر دست و پایم می ماند در گل، فراری ها خیلی اند، عاقلانی که دور شدند از من و فرار را بر قرار ترجیح دادند را میگویم، فرقی هم نمی کند، از آدم گرفته تا یک حس مثلاً
حسی مثل آرامش، امنیت، رهایی، آزادی، تمرکز، سبکی، قل خوردگی(خودم ساختمش، وقتی پیش می آید که حال عجیبی داری، هم خوشحالی و هم سر حال تماماً هم روی فرم، عجبت میشود از احوالت و انگار که دوست داری تا دنیا، دنیاست قل بخوری و بروی، فقط قل بخوری و بروی)
آدمیان هم که...عاقل بودند، از عقلانیت که نمیشود گله کرد.
غبطه می خورم به دخترک شیطون هفت هشت ساله ای که عادت داشت چارچوب در را بگیرد و بالا برود، بلد نیستید؟ چقدر متأسف شدم، کاری ندارد که، یک پایتان را می گذارید این طرف چارچوپ و یک پای دیگر هم آن طرف، بعد دستتان را بالا می گذارید و تا جایی بالا میروید که اگر نیم سانت دیگر تکان بخورید، کمرتان برخورد بکند به چارچوب بالایی
_آهای، اونجا چیکار میکنی دختر؟! بیا پایین تا نزدی جاییت رو بشکنی
می خندم و از همان بالا دست تکان میدهم، روش های ابداعی هم داشتم برای پایین آمدن مثلاً یک طرفه می آمدم بدین صورت که کمرم را می چسباندم به یک طرف چارچوب و دو پایم قرار می گرفت آن طرف چارچوب، دستانم دیوارِهای کنار در را می گرفت و آرام آرام خودم را به زمین می رساندم، بعضی ها همیشه درگیر بودند که نقطه ی اتکایم دقیقاً کجاست؟

  • Fatemeh Karimi

آهای پیرزنِ 80 ساله ای به نام فاطمه کریمی که داری این متن را می خوانی، سوالی دارم: از چی می ترسی؟

مرگ، مگر کم تا دم مرگ رفتی و برگشتی؟ خداوکیلی چندبار این چرخه را تکرار کردی تا بفهمی زندگی وقتی فکر می کنی اتمام تنفس است اما زهی خیال باطل، خیلی سخت تر است از مرگ.

اینکه عزیزانت در کنارت نیستند، مگر همیشه آن که کنارت می خواستی را داشتی، سر کن، بنویس، هر کاری کن که در آن سن انجام می دهی، فقط تو را به خدا نرو پارک و ساعتها بیکار و الاف، زل بزن به درختها و آدمها...

مرگ در حالی که عزیزانت کنارت نیستند، چقدر بی رحم شده ای...دلت می آید عزیزانت مرگت را به تماشا بنشینند؟

از تنهایی، از تاریکی، برای اولی باید بگویم همیشه تنها بوده ای از ازل و باورت بشود یا نشود! تا ابد، خواهشاً نباف برایم واژه ها را که این تنهایی جنسش فرق می کند و چه و چه...

برای دومی هم سعی کن تاریکی را دوست داشته باشی، اگر نشد لامپ های خانه را روشن کن و تلویزیون را 24 ساعته، حدسم این است که پولدار شده ای و قبض برق را که ببینی، می گویی: به جهنم

اما اگر هنوز هشتت گرو نهت است که خاک بر سرت.

برای من دلیل نیاور، نگو که تو چه می دانی؟!

من فقط می دانم تو در 80 سالگی باید سرزنده و بامزه و مهربون تر و صبورتر و معروف و پولدار باشی و در انتظار برای فرشته ی مرگ که تو را تا آسمان ها می برد.

یک چیز دیگر: خواهش می کنم هر لحظه نگران و بدبخت نباش و به جایش هر لحظه توبه کن و بگرد دنبال صاف و صوف کردن گناهانت. به جای گناهان بزرگ، ثواب های بزرگ بکار اما گناهان بزرگت را هم پس از توبه اگر شد درست کن و اگر نشد گریه کن و کمک بخواه از خداوند و توکّل کن به او و متوسل باش به سرورت حسین(ع)، شهید کوچولویت علی اصغر(ع) و برترین ملکه ها و فرشتگان بانو فاطمه ی زهرا(س).

دوستت دارم...راستی، هنوز، عاشق که هستی، شکر خدا...مگر نه؟

 

پی نوشت: چالش خودمه و دعوت می کنم از سپیده، میم، آرتمیس، موچی، نسترن و مبینا

پی پی نوشت: خیلی های دیگر را هم می خواستم دعوت کنم ولی دیدم اگر بنویسم همه ی شما کسی مهم نمی شمارد برای همین هر کس دیگری هم خودش دوست داشت، می تواند بنویسد :))

  • Fatemeh Karimi

دل اگر مرا شناسی غم جان به من نگویی
که همیشه هست پنهان غم دل درین سیاهی

دل اگر مرا شناسی ز دری دگر ننالی
که همیشه هست دردت پی امتداد دردی

دل اگر مرا شناسی پس هر غمی نگریی
که همیشه هست اشکی پس انتهای شوری

دل اگر مرا شناسی نتوانی بگریزی
که در این نمود بازار پر التماس مکثی

دل اگر مرا شناسی ندهی ز زخم نشانی
که تمام نوشدارو بر سهرابیست فانی

دل اگر مرا شناسی یک شبی دگر نمانی
که گر انتهای آنش نبود روی سپیدی

تو هم از سهام عمرت دگر اینبار تمامی
دل اگر مرا شناسی غم جان به من نگویی

 

فاطمه کریمی (صبرا)

  • Fatemeh Karimi

 

 

یادت میاید آن سالها را، این آهنگ را چه؟
نگو به یاد نداری که خنده ام می گیرد، از هر دو ضبط ماشین ها، سه ضبطشان این آهنگ را پخش می کردند.
با پدرم آمدم به محل کارمان، یک ساختمان اداریِ پانزده طبقه. می دانم، یادت افتاد که کلی مایه ی فخرمان بود، حق هم داشتیم، چندسال پیش پانزده طبقه برای خودش یک آسمان خراش به حساب می آمد.
فراموش که نکرده ای؟ آن روز را می گویم دیگر.
در ماشین پدرم این آهنگ پخش می شد و در دل من این دعا تکرار: کاش امروز ببینمش، اصلاً کاش همین جا ببینمش، جلوی در، وقتی می رود داخل و قدم هایش به زمین هم احساس غرور می دهند.
رو به روی ساختمان که بودیم، از آن طرف خیابان دیدمت. از جلوی ما رد شدی و رفتی.
خدایا شکرت. انقدر هول و ذوق زده بودم که فراموش کردم خداحافظی کنم، در را باز کردم و خودم را انداختم بیرون.
جلوی در به هم رسیدیم، ایستادم و سلام کردم، تو نیز.
لبخند زدی:برو
دلم خندید و درونم فرو ریخت.
آخرین و اولین بار بود که آنجا دیدمت.
هنوز هم این آهنگ را گوش می دهم.
همیشه ی خدا هم نفیسه می گوید: آبجی جون این آهنگ ها دیگه قدیمی شده، بذار برات چند تا آلبوم خوب بریزم
و هر بار هم من می گویم: آهنگی که خاطره ای پشتش باشه هیچوقت قدیمی نمیشه
او هم هر بار اصرار می کند که: تعریف کن دیگه...تو در مورد کی حرف می زنی؟
نگاهم دوباره می افتد به تو، قاب عکسی که نفیسه را پر از سوال می کند و مرا پر از عشق.

  • Fatemeh Karimi

ایمیل هایم را باز کردم، خالی بود از عطرش، خودم نامه هایش را پاک کرده بودم، به خاطر خودم، و احترامی که برای خودم داشتم، آخر هنوز نیمچه غروری درونم نفس می کشید.

شروع کردم به نوشتن برایش:

سلام

برای مدت ها از دور دورت می گشتم...می خواهی بدانی چطور؟

کاری ندارد، می توانی از آخرین بازدید هایت بپرسی، حتماً می گوید که عاشق دیوانه ات دقیقه به دقیقه به من سر زده.

در روز ۱۵ ۱۶ بار...دلیلی برایش نداشتم، سوالی دارم که از تو نمی توانم بپرسم اما از خودم چرا: چرا عاشق برای کارهایش دنبال دلیل نمی گردد؟

  • Fatemeh Karimi

عطرت پیچیده بود در مشامم...نمی دانم برای تافت موهای همیشه مرتبت بود یا ادکلن عجیبت

می شود ادلکن یا تافتی پیدا شود که بویش به خوبی بوی تو باشد؟!...

صدایت نزدم اما مرا شنیدی، عجیب نیست؟ اینکه گاه به دلم گوش میدهی را میگویم.

من نماز خواندت را می دیدم، در دل تحسینت می کردم و تو لبخند میزدی.

از مدتها پیش خود را برای روز خداحافظی آماده کرده بودم اما اعتراف می کنم که هنوز آماده نبودم...

همه ی فامیل دور هم جمع شده بودیم برای رفتنت، می گفتد و می خندیدند، تو هم گاهی با آنان همراه میشدی، صدای خنده هایت هنوز هم می پیچید در گوشم.

بد دردی است، اینکه رفتی اما نرفتی را می گویم...

هنگام شام خوردن را یادت می آید؟ من غصه می خوردم و تو از غذاهای لذیذ عمه مهریت،

مادرم برای شب رفتنت تدارک ها دیده بود، من اما فقط تو را از آن شب به یاد دارم، شاید هم توی خودم را به خاطر دارم که به زودی قرار بود در نیم روزی در سویس توی الهام شود، دختری که به راستی خوشبخت ترین بود.

بعد از شام کمکم کردی سفره را جمع کنم، تا به حال گفته بودم خیلی خواستنی هستی؟

یاد دارم برف می خورد لب پنجره و ناامید از مهمان نوازی ما روبرمی گرداند، بیچاره برف، حکایت او هم مثل دل من بود، با اینکه نمی خواستنش ولی باز هم به باریدن ادامه میداد...

هیچ میدانی چرا برف در شب زیباتر است؟

  • Fatemeh Karimi

تعجب نکنید! منظورم دقیقاً همین بود که نوشتم، تا بحال شده از اعماق وجودت خسته باشی؟ دوست نداشتی اگر میشد خستگیت را بگذاری روی طاقچه و بلند فریاد بزنی:من خستگیمو گذاشتم اینجا، کسی دست بهش نزنه.

بعد تأکید کنی:با توام هستم...(نام برادر یا خواهر کوچکترت که معمولاً دنبال هر چیزیست که از آن منع شده باشد)

خنده‌دار می شود اگر اینبار هم گوش نکند :)

احساسات دیگر هم جالب میشد اگر می‌توانستی از شرشان خلاص شوی، مثلاً تنفر، به شدت از کسی متنفر هستی و هر بار  خودت را گول میزنی که نه، من دیگر از فلانی متنفر نیستم، ولی وجدانت نیشگون میگیرد افکارت را و طعنه میزند:درغگو.

خیلی خوب میشد اگر می‌توانستی تنفرت را بیندازی ته یک چاه در بیابان، آنوقت شرش دامن بیچاره‌ای را می‌گرفت که از آن چاه آب می‌نوشد.

یا حتماً بوده زمانی که از عصبانت در حالت انفجار باشی، خوب نمیشد اگر می‌توانستی هر قدرش را که اضافی است، همان لحظه در خاک گلدان کنارت خالی کنی. تصورش کمی مشکل است، نه نه، تخلیه‌ی عصبانیتت را نمی‌گویم، گل در حال انفجار را می‌گویم.

لذت بخش نبود اگر هر وقت از تنهاییت خسته شدی آن را می‌انداختی داخل سطل زباله، آنوقت دیگر تنها نبودی بلکه گربه‌ی بیچاره‌ای که آشغال‌ها را میجوید، تنهای تنها بود.

  • Fatemeh Karimi

عادت داشت روی صندلی خودش بشیند، صندلی‌ای که میزش کمی بلندتر از صندلی‌های دیگر کلاس بود. شاید به خاطر اینکه زمانی که از درس خسته میشد، سرش را تکیه دهد به میز، شاید هم دلیل دیگری داشت که خودش می‌دانست.

اگر بگوییم برای هر کاری که میکرد و هر چه میگفت، دلیلی داشت، دروغ نگفته‌ام. نه دیر حاضر میشد و نه زود، برخلاف من همیشه سر موقع می‌آمد. محبوب معلم بود. یکبار آقای حسینی به او گفت:پسر جان، تو برای من همیشه بیستی.

می‌دانستم خیلی ها حسادت کرده‌اند اما من فقط لبخند زدم و در دل گفتم:برای من هم.

در روستایمان، دو کلاس داشتیم، یکی برای ابتدایی‌ها و دیگری برای ما، راهنمایی‌ها. کلاس دبیرستانی‌ها در روستای کناری بود و معلمشان، مردی مسن‌تر از آقای حسینی. از برادرم شنیده بودم که دو کلاس بزرگتر از مال ما دارند یکی برای دخترها و دیگری برای پسرها. به همین دلیل هم دبیرستان را دوست ندارم.

آن هفته را بخوبی بیاد دارم، صندلی‌اش گم شده بود، احتمال میداد که یکی از ابتدایی‌ها پنهانی آن را برداشته و صندلی کوچک خود را برای او گذاشته. بهش گفتم:پس چرا نمیری دنبالش؟

خندید:بذار بچه دلش خوش باشد، من میتوانم با همین هم سر کنم.

  • Fatemeh Karimi