رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

در نظرم خوندن جوابهای این چالش زیبا اومد و همون اوایل دوست داشتم شرکت کنم ولی بنا به دلایلی(که در پیامم زیر پست بهار جان گفتم)امتناع کردم تا اینکه بهار دعوتم کرد و دوست ندارم دعوت دوست خوبم رو نپذیرم، پس نوشتم.

  • Fatemeh Karimi

قدم به قدم در گلزار شهدا جلو میرفتیم، خاطرم می آمد: "آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم"
الحق که همشان رنگی بودند، رنگ عشق را میشنیدم. بوی خدا را میدیدم. صدایشان گرم بود برخلاف سنگ سرد رویشان، آواز پارسایی میخواندند.
اتفاقی به شهدایی برخوردیم که آرزوی دیدارشان را داشتیم اما راه بلد نداشتیم که قدم به قدم را نشانمان دهد ولی انگار خوانده شدیم برای سعادت دیدارشان.
دوستم سخن شهید محمدخانی را به زبان آورد: زیارت به دعوته
شهدا ما را طلبیدند و هوشمان را برد عطر هر کدامشان.
الحق که نفس کشیدن در هوای قرب الی الله بود.

  • Fatemeh Karimi

هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیبا تر است.
چون قبلا همدیگر را نمی شناختند،
گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده
اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی
که آن دو می توانسته اند از سال ها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

  • Fatemeh Karimi

من با اینها میانه ی خوبی دارم: لجبازی با لجباز تر از خودم، بحث کردن، اهمیت دادن به چیزهایی که کوچکترین اهمیتی برای دیگران ندارد، تصور کردن تفکرات دیگران، حرف زدن با خودم، حرص دادن کسانی که بی نهایت دوستشان دارم.
اینها ویژگی هایی اند که از نظر بقیه عجیبند ولی با اراده و بی اراده انجامشان میدهم چرا که دوستشان دارم!
همچنین گاهی قربان صدقه ی عزیزانم میروم در حالی که مثل اختاپوس در باب اسفنجی نگاهشان میکنم!

  • Fatemeh Karimi

_میدون انقلاب
فکر میکنم: نمیدونم، دیر وقته...
_تا کجا میری؟
+عیب نداره، بیا بالا
سوار میشود و در تاکسی را می بندد.
_دمت گرم داداش، این ساعت اصلاً ماشین گیر نمیاد
سر تکان میدهم.
موبایلش زنگ میخورد، با مکث جواب میدهد، به تماس های مسافران توجه نمیکنم، اما لحن این مسافر عجیب به گوشهایم بهانه جلب توجه میدهد: الو... سلام... خوبی؟... منم خوبم... مامانم خوبه... باشه، بهش میگم... نه... نه... من میدونم که اینطوری نیست... (صدایش رفته رفته اوج می گیرد) کی گفت؟... غلط کرده مرتیکه ی... لااله الاالله... باید قطع کنم مرضیه... پشت خطی دارم... باشه... باشه... خدافظ

  • Fatemeh Karimi

مدتی پیش در اینستاگرام پستی را دیدم، نوشته بود: قوی ترین کسی که می شناسید رو تگ کنید و بلافاصله اولین کسی که به ذهنم آمد مادرم بود.
مادرم را همانطور دوست دارم که ماه، خورشید را
میگویند ماه نور خودش را از خورشید میگیرد و به همین خاطر است که از بچگی مدام نگاهم به نگاهش بود، قدم هایم در پی قدمهایش میرفت، مرامم از او آموخت و مهربانیم نزد او مهربان شد. بی هیچگونه اغراق فداکاری واحدش را پیش مادر من پاس کرد.
تنها الگوی من که میدانم به خاطر پاکی بی نظیرش درست در تاج قلب خدا جای دارد.
تا تو خوشدل باشی، ماه هم خوشدل میماند خورشید زندگی❤

پی نوشت: آرامگاه سهراب سپهری ست و اون گوشه ی تصویر هم منم، درحالی که مقلد الگویِ همیشگیمم:



پی پی نوشت: روز مادر و ولادت بانوی عشق بر تمام مادران و دوستداران حضرت فاطمه‌زهرا(س) مبارک باد.

  • Fatemeh Karimi

 

با کیفیت تر

 

موافق یا مخالف؟

پی نوشت: قسمتی از سریال Lost

  • Fatemeh Karimi

سال کنکورم بود و بچه های با معرفت و باحال کلاس دوازدهم انسانی، جمع شده بودیم در حیاط و در ابتدا جرئت یا حقیقت بازی می کردیم اما بعدش تبدیل شد به حقیقت محض، فقط سوالی که پرسیده میشد و تک به تک جواب می دادیم. اگر یک روز از عمرت باقی مونده باشه، چی کار میکنی؟ :... افزون بر آنچه که سه نقطه گذاشتم، گفتم یک رازی را به یک نفر می گویم
حالا که فکرش را میکنم می بینم رازها ساخته می شوند برای اینکه روزی برسد که آشکار شوند، و ساده دل کسی که فکر میکند می تواند رازش را تا گور با خودش بِکشد و بعد بُکشدش، شاید هم بشود ولی به شرطی که شبیه به راز من نباشد...
بالاخره خورشید از پشت ابر دیده می شود، حالا شاید نه به آن تابندگی دم اذان ظهر ولی سرت را که بالا بگیری و بخواهی دل بدهی (توجه کنی) میفهمی عجیب نیست که بینایی!
یک سوال دیگر هم بود که در جوابش دوستان لُبِ مطلب را نگرفتند گرچه حق هم داشتند
بزرگترین ترست: ... و اینکه یکی ازم متنفر باشه
دوست عزیزم گفت: نباید برات مهم باشه و چقدر هم درست میگفت البته تا وقتی که منظورم از یکی، واقعاً همان یکی نباشد...
هنوز هم سخت درگیرم که چطور می شود یکی بیاید که بعد از او دنیایت فقط سنجیده شود با همان یکی

پی نوشت:

 

پی پی نوشت: خدا رو شکر که بیان احیا شد، من که واقعاً هر لحظه امید داشتم با شوکی برگرده، چون خیلی با بیان و بیانی ها قریب شدم :)
  • Fatemeh Karimi

می بینی که روغن از کنجدست ولیکن چون کنجند را با گل و بنفشه بیامیزی چون چندگاهی با گل و بنفشه بماند از آمیزش و صحبت گل و بنفشه روغن او را کس روغن کنجد نخواند مگر روغن گل و روغن بنفشه از برکات صحبت نیکان. 《قابوس نامه》

 

پی نوشت: از آنجا که اگر رنگ حیات را بتکانی دومین مفهومی که بعد از عشق از آن میریزد، خواندن (کتاب، رمان، حتی خواندن دیالوگ های فیلم) است، گفتم یک موضوع جدید ایجاد کنم باز هم مربوط به مطالعه :)

  • Fatemeh Karimi

1) دوست داشته شدن از سوی کسی که دوستش میداری آن حس و حالتی است که در واژه ی عام و عادی خوشبختی نمی گنجد. "رمان سلوک"

2) عشق من به تو، به هیچ چیز شبیه نیست: تو برای من همه ی زندگی، همه ی امید، همه ی دنیا شده ای. نقش تو، در ذهن من، همه چیز را می زداید و جانشین همه چیز میشود. واقعیت قضیه یک سخن بیش نیست: تو، یا مرا به آسمان خواهی برد یا به گورستان، اما تا هنگامی که زندگی و امکان زندگی هست، باقی چیزها حرف مفت است. من با تو میخواهم آسمان را فتح کنم. "کتاب مثل خون در رگهای من"

3) قاعده پنجم: کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام برمی دارد. با خودش میگوید:((مراقب باش آسیبی نبینی)) اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است:((خودت را رها کن، بگذار برود!)) عقل به آسانی خراب نمیشود. عشق اما خودش را ویران میکند. گنج ها و خزانه ها هم در میان ویرانه یافت میشود، پس هر چه هست در دلِ خراب است. "شمس"_"رمان ملت عشق"

4) _چرا قلب آدم به او نمی گوید که از جستجوی رویایش دست بکشد؟
_چون اینکار باعث میشود قلب بیشتر رنج بکشد و قلبها رنج کشیدن را دوست ندارند. "سانتیاگو-کیمیاگر"_"رمان کیمیاگر"

5) کوچکترین مهربانی تو مرا از نیروی همه ی خداها سرشار میکند...تمام ثروت های دنیا، تمام لذت های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود ((آیدا)) خلاصه میشود. "کتاب مثل خون در رگهای من"

  • Fatemeh Karimi