روز بیست و دوم
کلیشهای که از آن متنفرید را پیدا کنید. جوری بنویسید که معنا دستنخورده باقی بماند.
پیش نوشت: راستش هر چه فکر میکنم میبینم کلیشهای نیست که بیزار باشم ازش. مثلاً "همه چیز درست میشه" کلیشهایست که میشه گفت حتی بهش علاقه و باور دارم! یا اینکه "تلاش همیشه نتیجه میده" یا "خواستن، توانستن است" هر کدام از اینها مورد تفرم نیستند که هیچ تا جایی و در شرایطی میشود دوستشان داشت. اما این را مینویسم: "خواستن، توانستن است" زمانی که هیچ چیز بجز همان واژۀ خواستن سرجایش نیست.
نگاه دوختم به آینه، خیس بود، ابری چشم مانند داشت میبارید بر آینه! صبر کنم ببینم، مثل اینکه اشتباه شد، من داشتم میباریدم و آینه فقط یک انعکاس بود. مثل وقتی کودکی به مادرش میگوید: مامان میبینی ماه افتاده توی آب حوض، میشه برم برش دارم؟ مادرش لبخند میزند و من هم الان به احساسات بچگانۀ خودم لبخند میزنم. آینه چرا اخم کرد؟ مگر آینه ها فقط انعکاس نیستند. نکند باز جای اخم و لبخند را اشتباه گرفتم. مسخره بود که زمانی که باید میخندیدم، خنده را با اشک اشتباه میگرفتم و اتفاقاً همیشه هم گریه را برمیداشتم جایِ خنده. خندیدم... ساعت دستم دقایق را خراب میکرد و جلو و جلوتر میرفت. همیشه خراب کردن کارش بود، شاید برای اینکه خراب کردن همیشه آسان تر است از ساختن.
میدانید چه میچسبد الان؟ یک چای دبش. بلند گفتم: فرهاد اگه آشپزخونهای برای منم چایی بریز.
همیشه حتی اگر در آشپزخانه هم نبود گوش میکرد. فرهاد همیشه آدم شنیدن است. آدمی که بنشینی برایش یک دنیا حرف بزنی و او فقط عمیق نگاهت کند. آخرش هم چیزی بگوید آب روی آتش. دلم خواست: فرهاد چایی رو ریختی بیا بشین باهم حرف بزنیم.
یکبار رفته بودیم شمال تا خود صبح دوتایی نشستیم توی آلاچیقِ باغ و گل گفتیم و گل گفتیم. هوا مه بود و سرد، طوری که هم را نمیدیدم، فقط صدای هم را میشنیدیم و حس میکردیم در هم چفت شدهایم از بس روحمان نزدیک است به یکدیگر. دوباره بلند گفتم: میگم فرهاد، یه روز بریم شمال، همین آخر هفته بریم اصلاً، توام که آخر هفتهها کارت سبکتره، آره باید بریم حتماً.
چقدر خوب که من و فرهاد انقدر لیلی و مجنون بودیم. موبایلم زنگ خورد، مادرم بود، جواب دادم: سلام مامان جون
_سلام دختر گلم، خوبی؟
صدایش لرز داشت، نکند سرما خورده بود، وای یادم آمد تازگیها که فرهاد رفته بود به او سر بزند گفته بود که سرما خورده.
_وای مامان جونم، ببخشید، یادم رفته بود فرهاد گفت سرما خورده بودین، خوبین الان؟
+خوبم عزیزم، خوبم
گوشی را از دهانم دور کردم و باز صدایم را انداختم روی سرم: فرهاد مامانم میگه حالش بهتره، نگرانش نباش
_خب مامان، دیگه چه خبر؟
+سلامتی عزیز مادر، تو خوبی؟ گلسایِ قشنگم، مادر، نمیخوای یه فکری بکنی؟
_چه فکری مثلاً؟
_یکم از خودت بیای بیرون، زندگیت رو روبهراه کنی، بری پیش همون دکتری که در موردش گفتم بهت، داری از دست میری مادر
+مامان جون حالت خوبه؟ شما زیادی سرما خوردی مثلِاینکه، راستی مامان چرا مادرها همیشه زیادی نگرانن؟
گریه کرد، یعنی ناراحتش کردم؟
+ببخشید مامان جون، معذرت که ناراحت شدی
_نه عزیزکم، فقط خواهش میکنم به فکر خودت باش دخترم، همیشه اینو بدون که خواستن توانستنِ، تو اگه بخوای میتونی از اول شروع کنی، بِ...بدون فرهاد
ساعقه برخورد بهم. موبایل از دستم افتاد. لبخند زدم، دیدی چه شد؟ باز بجای اشک، لبخند را اشتباهی برداشتم.
پی نوشت: حواسم به کلیشههای جنسیتی و بازدارنده نبود راستی :" امروز در کلاس بحثش هم بود، حتماً خلاصهای از بحث را مینویسم چون با وجود اینکه دوست ندارم خودم را با علم و تجربۀ کم درگیر کنم، ولی و ولی دغدغهاش را دارم. بعداً افزوده شده: نوشتم.
مثل همیشه خوب و زیبا:)
من تو چالش بودم تمام سعیم رو میکردم بیشتراز5 خط نمیشد *-*