شیشهی اکسیژن
میخواهم بخوابم، میخواهم زود، تند، سریع بخوابم، یاد وقتهایی افتادم که تیله بازی میکردم و مادرم گوشم را می پیچاند که: بس است دیگر برو سراغ درس و مشقت، من میگفتم: باشه، الان
و او مصر بود همچنان: زود، تند، سریع
خنده دار نیست که تیله ای ندارم دیگر و دلخوشی ای، حتی درس و مشقی یا خوابی؟
آخ آخ، چقدر محتاجم به آخری، یک خواب سبک، از همانها که بچگی داشتیم، بچه که بودم از شب می ترسیدم، تا تاریک میشد، چهل چراغان میکردم خانه را و تا خاموشی میشد زود میخوابیدم.
بچه که بودم نیازی نبود عطرش را بو کنم تا بتوانم نفس بکشم، هوا پر بود از اکسیژن، اصلاً نمیدانم چطور اینهمه اکسیژن برای مصرف یک آدمیزاد جا شده در یک شیشه!
بحث دلخوشی بود، شیشه ی عطر دلخوشی نیست؟ یا یک دست نوشته یا یک شی که لمسش کرده یا یک لباس، همانی که روزگاری تکه گاه سرش بوده، هان؟ دلخوشی که فقط در آدمها نیست، اگر اینطور باشد باید بگردی و بگردی و بگردی، تازه اگر گیرت بیایید میفتی روی دور شرایط: عشق، روابط، نیازها، تعاریف، تصورات، خواسته ها و هزار مانع دیگر که هر کدامشان دیواریست سخت و محکم، کم کم کم کم انقدر میکنی و جلو میروی که تازه میرسی به دیوار بعدی..
پس چی... نکند فکر کردی عاشق شدن مثل سرسره بازیست؟ یکراست برسی به تهش و تمام، اگر عشق وسیله ای باشد موجود در پارکها، شاید الاکلنگ باشد، پایین و بالا، پایین و بالا، پایین و بالا. یا مثل تاب بازی باشد، عقب و جلو، عقب و جلو، عقب و جلو.
از خواب رسیدم به تاب، بی خیال، بهتر است سعی کنم بخوابم تا بیشتر از این کلمات را نپیچاندم لای معانی ای که فقط خودم میفهمم و خودم.
دکمه ی انتشار را میزنم و لپ تاپ را میبندم.
پی نوشت: شخصیت داستان نه کاملاً من بود و نه جدای از من.
دلت برای وقتی که بچه بودی تنگ میشه؟ (:
اگه آره حاضری برگردی و دوباره اون لحظات رو زندگی کنی؟