رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت بیست و سوم داستان پستچی

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۳۴ ب.ظ

او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر. باز هم باران می‌آمد.
گفتم: چرا تو هر وقت می‌خوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟
گفت: برای اینکه بیای زیر چتر من!
بلند شدم. همان چتر سیاهش بود که کوچه‌ها را عاشقانه با هم رفته بودیم. باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.
گفتم: هوس نان کردم. همه‌ش تقصیر موهای توست.
کمی نزدیکتر شد. شانه هایمان به هم خورد.
گفت: صبح که تو کوچه دیدمت، چقدر دلم می‌خواست دستاتو بگیرم تو دستم. حست کنم. جلوت زانو بزنم و عذر بخوام، که چرا زودتر نیامدم.
گفتم: خب منم دلم می‌خواست بغلت کنم، اما روم نشد.
گفت: منم همینطور. مادر اونجا بود. تو رو دید، حالش بد شد. تا عصر گریه کرد. می‌دونم که می‌فهمی.
گفتم: چرا از من انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!
گفت: فکر می‌کنه تو باعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور. اما حاجی نشونی منو داشت. حتی تماس گرفته بود. می‌دونستم چه پیشنهادی داره. خودم قبول کردم. اون شبم از کمیته، خودم به حاجی زنگ زدم. تقصیر تو نبود! من راهمو انتخاب کرده بودم.
گفتم: چه راهی؟
گفت: دانشجوی عمران بودم، ول کردم. وقتی تو اداره پست پام می‌لنگید، تازه انصراف داده بودم. فکر نکن می‌خواستم قهرمان شم. می‌خواستم تا آخرعمر، به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن.
- من چی؟ سه سال دوری. فقط نامه! نامه‌هات پر از عشقه. اما وقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بهم نزدی!
طوری نگاهم کرد انگار شبهای طولانی را گریه کرده بود. میشد در چشمهایش غرق شد و مرد.
گفت: از کجا می‌دونی؟ از دانشگاهت تا رادیو، هرجا که می‌رفتی، دنبالت بودم. میون مردم گم می‌شدم تا پیدام نکنی! وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر. بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم. صبح قایم شدم. دیدمت. غمگین بودی ماه پیشونی. می‌خواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه!
برای مرد ابراز عشق خیلی سخته. ولی بهت می‌گم چیستا. اولین و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد. حالا اگه همه عمرمم تنها باشم، عشقی که تو بهم دادی، برام کافیه.

سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.
گفتم: دوستت دارم علی.
گفت: منم دوستت دارم چیستا. خنده‌هاتو. خودتو. غمتو. بچه‌گی‌تو؛ صبرتو. عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه می‌دادی.
گفتم: پس چرا اونروز جلوی درخونه‌مون نیومدی بغلم کنی؟
گفت: چون نمیشد!

دستم را محکم در دستش گرفت، گاهی اون چیزی که بخوای نمیشه. مادرم داره می میره. بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات. می‌خوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟

گفت: حج من خطبه‌ی عقد تو وریحانه ست. اگه می‌خوای راحت برم، بذار عقد شما دوتا رو ببینم!

دستم در دستش یخ زد. دست او هم. زمستان شد...

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۱)

اقا منو عذاب ندید 

بذارید یه اسپویل کوچولو بکنم و برم : دی

 

پاسخ:
حرفشم نزن عزیزجانم 😬
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی