رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت بیستم داستان پستچی

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۴۸ ق.ظ

سه سال گذشت. سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!
تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم. مردی با خانمش و یک بچه کوچک.
نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم. بله، خودش بود! همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی، به من داد. همان عقد ناکام بی شناسنامه! گمانم اسمش اکبر بود.
- حاج اکبر!
هر سه رویشان را برگردانند. باد می وزید. حاج اکبر، سلام داد.
گفتم: خیلی وقته.
- خیلی وقته چی؟
نمی دانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟ خودش به دادم رسید.
- خیلی وقت می گذره.

خانمش چادرش را به خاطر باد، محکم گرفته بود. گفت: از چی می گذره؟
اکبر گفت: دوران پادگان.
خانمش گفت: مگه این خانم اونجا بودن؟
گفتم: نه. آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم.
می ترسیدم سوال کنم. او هم معذب بود. نمی خواست چیزی بگوید. بالاخره دل به دریا زدم: حاج علی خوبه؟
زنش گفت: کدوم حاج علی رو میگه؟ شوهر ناهید؟
اکبر گفت: تو نمیشناسی.
نگاهش را از من دزدید و گفت: بعد از اینکه رفت، دیگه ندیدمش. ولی می دونم خوبه.
نفسم بالا نمی آمد. بچه هم داره؟
با تعجب گفت: بچه؟ مگه ازدواج کرده؟
گفتم: اون خانم صرب؟
زنش گفت: کدوم خانم صرب؟ از این دوستت برام نگفته بودی!
اکبر گفت: خانم صربی نبود!
گفتم: علی. شکنجه. صربا؟
گفت: بله. تا اینجاشو می دونم. حاجی باشون معامله کرد. ده تا اسیر کله گنده شون در ازای علی! علی رو آزاد کرد. زن نداشت علی!
صدای خودم را نمی شناختم. کجاست؟
گفت: نمی دونم خواهر. جنگ که تموم شد گفتن نیروهای ایرانی باید اونجا رو تخلیه کنن. دیگه از اونایی که من می شناسم کسی تو بوسنی نمونده!
گفتم: ایرانه؟
گفت: من خبری ازش ندارم.
گفتم: حاجی چی؟ تو همون پادگانه؟
گفت: نه. لبنانه!
زنش گفت: بچه سردش شد بریم!
و رفتند. من همانجا ایستادم. باد سیلی زدن را شروع کرده بود. به باد گفتم: زورت همینه؟ منو ببر جایی پرت کن که اون هست. فقط می خوام یه بار ببینمش!

به خانه مادرش رفتم. خیلی سخت بود. پیرمردی در را باز کرد و گفت؛ دو ساله خانه را فروخته اند و ساکنان قبلی را نمی شناسد.

آن شب خواب دیدم که با علی و پدرم در دفترخانه هستیم. اما حاجی شناسنامه علی را برنداشته و ما را عقد هم می کنند، اما تا صیغه عقد تمام می شود، می بینم علی در اتاق نیست. هیچ جا نیست!
با وحشت پریدم. پدرم به در می زد: چیستا یه آقایی دم درکارت داره. میگه حاج اکبره.
سریع لباس پوشیدم و دویدم. می دانستم دوست علی نمی تواند بدجنس باشد!
- سلام. نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه. ولی من دوست علی ام و می دونم چقدر شما را دوست داشت. اون کاست، اصلا برای اجازه ازدواج نبود! کدوم ازدواج؟ علی می خواست یه کم بیشتر بوسنی بمونه. اجازه شما رو می خواست که نگفتین...

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۱)

  • Sepideh Adliepour
  • با خودم فکر می کنم که چقدر خوب می شد اگه باد اونقدر قوی بود... ((:

    پاسخ:
    هی...
    خیلی خوب میشد... :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی