رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

" تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم "

رنگ حیات

نقطه (نمیتونم دخترم رو حذف کنم اما دیگه اینجا فعالیتی نخواهم داشت) هر کجا هستید، شاد باشید♡

مطالب پربحث‌تر

قسمت ششم داستان پستچی

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۰۳ ب.ظ

چراغهای امامزاده، از دور در تاریکی؛ مثل چراغ خانه ای بود که تو را می خواهد. گرم، روشن و منتظر.
سرم را به ضریح چسباندم. سلام آقا. دوسش دارم از بین این همه آدم، فقط اون! شاید بچه گیام فقط برای ظاهرش بود، اما روزی که به خاطر من، دعوا کرد، دیدم جوونمرده. مثل قهرمونای قصه....
وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد، دیدم مهربونه. همدرده و پاک...
مگه آدم چند بار می تونه دلشو هدیه بده؟ 
من هیچوقت روم نشده از خدا چیزی بخوام. اما این بار می خوام! عمر در برابر عمر! از من نگیرش خدا! چیزی ندارم بت بدم، جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی... 

پیرزن بخش زنانه گفت: تو اتاقشه. اما گفته کسی رو نمی بینه!
گفتم :بگو دخترت اومده! پشت در اتاقش بودم. از اتاقهای کوچک اجاره ای آنجا. در زدم. سکوت! گفتم: سلام مادر. دخترتم.
گفت: برو ! گفتم نمی شه. میخوام ازدواج کنم. مادرمی! تو هم باید باشی.
گفت: این چند سال نبودم. تو با بابات خوشی. تو هم مثل اونی!
گفتم: بهت احتیاج دارم. همیشه داشتم. خودت خواستی تنها باشی. من دلم تنگته.
گفت: آرامشمو به هم نزن!
گفتم: فقط یه روز! یه روز ببینش مادر! من بدون اون، زندگی رو نمی خوام.
ازپشت در گفت: مگه من زندگی کردم؟ مگه گذاشتید زندگی کنم؟ تو هم مثل بابات. فقط برای خودت منو میخوای. به همه گفتم دختر ندارم. برو. اگه بابات تو رو اینجا فرستاده، بش بگو من برنمی گردم!

بغضم گرفت. نه برای علی. برای مادرم، دلم تنگ شده بود. برای دیدنش. بغل کردنش. چه گناهی کردم به دنیا اومدم مادر؟
گفت: من چه گناهی کردم که نمی خواستم اون خونه زندان من شه؟ اون مرد بچه می خواست و یه برده که بزرگش کنه. دیگه چی می خواید؟
پیرزن گفت اذیتش نکن. از  شب تا صبح گریه می کنه. عذابش با ماست. سرم گیج رفت. روی زمین نشستم. می لرزیدم. یک نفر کنارم نشست، کتش را روی شانه ام انداخت.
علی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
گفت: شنیدم به تاکسی گفتی امامزاده داود. نگرانت بودم.
گفتم:خب پس همه چیزو شنیدی. از هم جدا شدن. سه سال پیش.
گفت:خیلیا از هم جدا می شن.
گفتم:صداشو شنیدی؟ عاشقشم. با این صدا برام قصه می خوند. بوی دستاش هنوز تو خونه ست. کم کم دلش شکست. دلی که بشکنه، اگه تیکه هاشو گم کنی، دیگه نمی شه چسبوندش. گمونم من همون تیکه اییم که گم شده. حالا برو، به مادرت بگو، دختره بی مادره!
گفت: فکر کردی چرا عاشقت شدم؟ غمت؛ و ذوق چشمات. من هر دو شو میخوام! از بار اولی که دیدمت، مثل یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور. می خواستی بیای بیرون. میارمت! قول میدم. به روح محسن، میارمت بیرون!

کتش را روی سرم کشیدم. مثل آسمان خدا...گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی می داد...

چیستا یثربی

  • Fatemeh Karimi

داستان

نظرات (۱)

واقعا آدم مگه چند بار میتونه دلش رو هدیه بده؟ (:

پاسخ:
:)
خودتم می دونی :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی