دوست داشتم از حال دلم بنویسم. احتمالاً نمیتوانم، از من دور شده، شاید این کاملاً معمولی باشد اما برای من نیست. من باید هر روز نظر قلبم را پرسوجو کنم. دلش بخواهد، میگوید، نخواهند، نمیگوید و حتی از من هم پنهان میکند! خوشش نمیآید من به گرفتگیاش بیتوجه باشم، خوشش نمیآید نخواهم یک ماه را بدون گریه بسر برسانم. خوشش نمیآید با دو قطره تمامش کنم چون حسودی میکند به چشمم که دارم سعی میکنم بفکرش باشم. حال جهانم خوب نیست، بیماری، مرگ، جنگ، خشم، سلاح سخت و نرم، نقاب. تاب نمیآورم به هرات فکر کنم. تاب نمیآورم به خوزستان فکر کنم. تاب نمیآورم به مرگ فکر کنم و باز هم به مرگ و باز هم... تاب نمیآورم ببینم دهتا از همسایههایم برای بیماری میمیمرند و صدهاتای دیگر برای جنگ. تاب نمیآورم کودکانی با قلبهای کوچک و چشمهای غمناک و دستهای خشمگین را در ذهن مجسم کنم. تاب نمیآورم به دخترانی با روحهایی زخمیتر از تنهای زخمی فکر کنم. تاب نمیآورم جهانم را.
اللهم عجل لولیک الفرج...اللهم عجل لولیک الفرج...اللهم عجل لولیک الفرج...